†-𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

39 5 1
                                    

† سه ماه بعد - اولین ماموریت - یازده شب

ماشین چند کوچه دورتر از ساختمون کلاب اون دست خیابون پارک کرد. دم عمیقی گرفت و بازدمش رو از بینی بیرون داد. به ساختمونی که آدم های زیادی جلوش بودن نگاه کرد. خیلی وقته خودش رو برای چنین چیزی آماده کرده اما همچنان استرس داشت و نگران بود اوضاع اونطور که میخواد پیش نره. آدم هایی که داخل کلاب بودن رو میشناخت پیشینه شون رو خونده بود اما نه انقدری که بدونه دقیقا با چی طرفه و بتونه حدس بزنه نتیجه ی این ماموریت چی میشه. تنها چیزی که ازش مطمئن بود، خودش و قابلیت هاش بود.

"جزئیات رو به خوبی خوندی مگه نه؟" لوکاس پرسید و جونگکوک با تکون دادن سرش موافقت خودش رو اعلام کرد.

"یادت نره دیسک رو با خودت بیاری."

در رو باز کرد تا پیاده شه که لوکاس از توی داشبورد اسلحه رو در آورد و بهش داد. کلت مشکی رو پشت کمرش زیر کت چرمش قایم کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و از خیابون رد شد. قدم های سنگینی برداشت و به سمت کلاب رفت... از بین جمعیت جلوی در ورودی رد شد و داخل رفت. نگاهش رو بین آدم های توی سالن چرخوند و با دقت چهره ی آدما رو آنالیز کرد... ازدحام زیادی بود و صدای موزیک کر کننده بود. بیشتر توجهش رو به میز های رزرو شده ی اطراف داد. زن و مردایی که نشسته بودن و حرف میزدن...

چشم هاش رو ریز کرد و وقتی هدفش رو پیدا نکرد سرش رو بالا برد و نگاهش به طبقه ی دوم، وی آی پی افتاد. ماسک مشکیش رو ثابت کرد و راه افتاد و همراه گروهی پر سر و صدا از پله ها بالا رفت.

به محض بالا رفتن از آخرین پله قیافه ی هدفش به چشم اومد؛ کنار یه زن نشسته بود و سه تا مرد دیگه هم سر میز بودن. نگاهش رو به میز های کناری داد؛ دختر و پسرایی که سرخوش مینوشیدن و توی حال و هوای خودشون بودن. میز رو بررسی کرد و سامسونت مشکی رنگِ کنار پاهای مرد توجهش رو جلب کرد. این همون چیزیه که دیسک رو توش جاساز کردن؟ میتونست بی سر و صدا بدون کشتن کسی اون سامسونت رو برداره و از کلاب خارج بشه اما کشتن اون مرد هم یکی از ماموریتاش بود پس چاره ای نداشت جزء اینکه کارش رو تموم کنه.

• • • • ࿐ † ➻ • • • •

توی ماشین منتظر نشسته بود که گوشیش زنگ خورد، تماس تهیونگ رو وصل کرد که میپرسید جونگکوک رفته یا نه. لوکاس تایید کرد و با سوال تهیونگ دچار تشویش شد.

"اسلحه رو بهش دادی؟"

بله ای در جواب گفت و تهیونگ بلافاصله پرسید:

"اونم گرفت؟ حرفی نزد؟"

سوالش یکم گیج کننده بود. یعنی باید چیزی میگفت؟ منظورش تشکر که نبود؟ اسلحه جزء مهماتش بود پس قطعا دست خالی بدون اون نمیتونست به کلاب بره.

"نه... باید چیزی میگفت؟"

پشت خط برای چند ثانیه ساکت شد و بعد صدای جدیش که میگفت "تا ده دقیقه ی دیگه برگرد." توی گوشش پیچید. بلافاصله اعتراض کرد تا زمان بیشتری بهش بده. ده دقیقه خیلی کم بود بعید میتونست تا اون موقع بتونه کارشون رو تموم کنه! اما رئیسش منظور کاملا متفاوتی از حرفش داشت. تهیونگ حداکثر احتمالِ برگشت رو داده بود و موندن لوکاس رسما بی فایده بود.

𝐕𝐚𝐭𝐢𝐜𝐚𝐧 | 𝐕𝐤 (واتیکان)Onde histórias criam vida. Descubra agora