Pαɾƚ 1 ~

1.1K 92 17
                                    

صبح بود، در حال آماده شدن برای آخرین روز مدرسه بود.یک تیشرت قرمز رنگ، به همراه یک شلوار جین آبی آسمونی رو با آل استارش ست کرد.کیفش رو برداشت و طبقه پایین رفت.
_ سلام مامان صبح بخیر.
_سلام پسرم صبح توهم بخیر.
تهیونگ،سر میز نشست و شروع کرد به خوردن صبحانه اش.صبحانه اش را تمام کرد و از مادرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد
﹎﹎﹎
طبق معمول زود رسیده بود تا سرش را با کتاب هایش گرم کند.تهیونگ وارد کلاس شد و روی صندلی اش نشست و کتابی از کیفش خارج کرد و شروع به خواندن آن کرد.خب،دوست زیادی نداشت و زیاد آدم اجتماعی ای نبود.ولی همیشه حتی با اینکه گاهی اوقات دست خودش نبود، بچه گانه رفتار میکرد.فقط جیمین،دوست صمیمی اش از رفتارش خوشش میومد.
﹎﹎﹎
کم کم تمام بچه ها اومده بودند و تهیونگ ، جیمین رو دید و براش دست تکون داد.جیمین که از رفتار بچه گانه پسر تعجب نکرده بود به سمتش رفت.
_سلام ته!
_سلام جیمینی:)
جیمین روی صندلی کنار او نشست و آنها شروع کردند به صبحت کردن.معلم وارد کلاس شد و درس را آغاز کرد.
﹎﹎﹎
تیم های فوتبالِ مدرسه،باهم بازی داشتند و تهیونگ و جیمین،به زمین فوتبال رفتند تا بازی رو تماشا کنند.بازی شروع شده بود و چیر لیدر (cheerleader) ها هم اونها رو تشویق میکردند .تهیونگ برای مدت طولانی ای،به حرکات دخترا زل زده بود.اون عاشق چیر لیدینگ (cheerleading) شده بود و چشم ازشون برنمیداشت.فکر کنم اون ورزش مورد علاقش رو پیدا کرده بود.بعد بازی به سراغ دخترا رفت.
_سلام دخترا،میگم تیمتون هنوز جای خالی داره؟
یکیشون گفت:
+آره اتفاقا،چطور؟
_میگم اشکالی داره منم جوین شم؟
+ولی امروز روز آخر مدرسس،چه فایده؟
_حداقل یذره یاد بگیرم تا بعدا ادامه بدم و بتونم توی جشن آخر سال که آخر هفتست،اجرا کنم.نظرتون چیه؟
کاپیتانشون گفت:
_خب باید استعدادت رو ببینیم با ما بیا.
و دخترا رفتن به سمت سالن تمرین.تهیونگ هم مثل بچه ها دنبالشون راه افتاد.
﹎﹎﹎
_خب تهیونگ،اول باید این کارها رو انجام بدی.
کاپیتان تیم یکسری حرکات نشون ته داد و تهیونگ با دقت نگاه میکرد.بعد تهیونگ با دقت اونها رو انجام داد و دخترا انگشت به دهان مونده بودند.هیچکس باورش نمیشد یه پسر،بتونه انقد دلبری کنه و با استعداد باشه.کاپیتان تیم رو به تهیونگ کرد.
+تهیونگ!خیلی با استعدادی و خیلی خوب حرکتات رو انجام دادی!میتونم بگم تو قبولی و عضو تیم مایی!یه دیقه وایسا.
تهیونگ که نمیدونست دختر میخواد چیکار کنه منتظر موند و دختر، با یه ست لباس چیرلیدینگ و پوم پوم برگشت.
+اینا مال توئه.
تهیونگ که روی بچه گانش بالا زده بود با خوشحالی بالا پرید و لباسو پوم پوم رو از دختر گرفت.
_واییی ممنونم .
دخترا که فکر میکردن رفتار تهیونگ کیوته بهش لبخند زدن.
+خواهش.
_خب چه روزایی بیام تمرین؟
+درسته مدرسه تموم میشه ولی ما باید برای اجرای آخر هفته،تا سه روز دیگه رو هم بیایم مدرسه.خب فردا و پس فردا و پنجشنبه ، ساعت ۴ بعد از ظهر اینجا باش.
_اوکی میبینمتون دخترا!خدافظ!
پسر، به صورت بچه گونه بهشون دست تکون داد و از سالن تمرین،خارج شد.
﹎﹎﹎
خیلی خوشحال بود به داشت به سمت خونه میرفت.ولی نمیتونست چیزی به مادرش بگه . مادرش همین جوریش از اینکه تهیونگ بچگونه رفتار میکرد خوشش نمیومد دیگه چه برسه به اینکه بفهمه پسرش به کارای دخترونه علاقه داره.پس پوم پوم و لباساشو تو کیفش قایم کرده بود. به خونه رسید و طبق معمول مادرش سرکار بود و تا نصف شب برنمیگشت.از وقتی پدرش رو از دست داده بود،مادرش مجبور بود بیشتر به سرکار بره تا خرج خانواده رو بده.به طبقه بالا رفت و وارد اتاقش شد.لباس چیر لیدینگش رو به همراه پوم پومش داخل کشو زیر لباساش قایم کرد.لباساش رو عوض کرد و پیژامه ای که خرس بامزه ای روی آن داشت پوشید.
﹎﹎﹎
ساعت از دوازده گذشته بود و مادرش هنوز برنگشته بود.تصمیم گرفت به پایین بره و تلویزیون ببینه. درحال عوض کردن کانال ها بود که چشمش به کانال اخبار خورد.چشماش از تعجب باز مونده بود و پلک نمیزد.مادرش،مادرش رو میدید که نوشته بود در تصادف فوت کرده.چطور ممکنه؟ پسر خیلی غمگین بود و اشک مانند رود از چشمانش سرازیر میشد.چیزی که میدید رو نمیتونست باور کنه،حالا باید باقی عمرش رو توی یتیم خونه میگذروند؟باید چیکار میکرد؟تصمیم گرفت از خونه بره ، تا شاید یتیم خونه ای اونو قبول کنه.به سمت اتاقش رفت و وسایلش را جمع کرد.از خانه بیرون زد،در خیابان ها میگشت . به یتیم خونه ای رسید و در زد .
_س-سلام
خانوم مهربانی را دید که بهش لبخند میزند.
+پسرک،در این سرما اینجا چیکار میکنی؟
_من پدرم را ۳ سال پیش و مادرم را امشب از دست دادم،جایی ندارم برم،اجازه دارم تا زمانی که بالغ شوم اینجا بمونم؟
+چند سالته؟
_۱۶
+اوه پسرم،بیا داخل.تا زمانی که ۱۸ سالت بشه میتونی اینجا بمونی.
_ممنونم .
و تهیونگ داخل رفت.خانوم پسر رو به اتاقی برد که دونفر دیگر هم انجا بودند.
_راستی،من تا چهارروز دیگه مدرسه دارم،میتونم برم دیگه نه؟
+فقط چهار روز؟ امم باشه حالا برو تو و با بقیه آشنا شو.
تهیونگ سرش را به نشونه تایید پایین آورد و به داخل رفت.
_سلام،من تهیونگمم!
یک دختر و یک پسر هم انجا بودند.
دختر گفت:
+اوه سلام تهیونگ!من آنه هستم این هم یوگیومه
یوگیوم گفت:
_سلام پسر! راستی از رفتار بچه گانت خوشم میاد،بامزس.
آنه هم لبخند زد.
+آره راست میگه،تو خیلی کیوتی؛)
_aww...ممنوننممم😊
همشون خندیدند روی تختاشون نشستن و باهم گپ زدن.
﹎﹎﹎

خب لاوم امید وارم از پارت اولش خوشتون اومده باشه :)
نظرات یادتون نره ؛)
بای 👋🏻

Little boy ✰ | KookVWhere stories live. Discover now