Part 12 ~ (last)

423 29 23
                                    

نور ملایمی، از پرده های نارک عبور می‌کرد. ملافه بینشون پیچیده شده بود و صحنه ای رویایی ساخته بود. تهیونگ و جونگکوک در کنار هم دیگه، مثل شب های دیگه خوابیده بودن.

اونا بهم اعتراف کرده بودن و الان با خیالی راحت، در حال استراحت بودن. نور به صورتشون می‌تابید که باعث می‌شد کم کم چشماشون رو باز کنن.

_صبح بخیر کوکی!

_صبحت بخیر بیبی بوی (نیک نیمش😔🤌🏻)

_یاا! چه طوری همیشه نیک نیمای جدید می‌سازی کوک؟

_دیگه ما اینیم کیوتی پای.

تهیونگ لباشو غنچه ای کرد (همون حالت pout) و پوفی کرد.اونا از رخت خواب بلند شدن و روتین روزانه اشونو انجام دادن.

﹎﹎﹎

اون روز تهیونگ خیلی استرس داشت چون تولد کوکی هیونگش بود و می‌ترسید که جونگکوک از کادوش خوشش نیاد. آخه ته چند روز وقت گذاشته بود تا فکر کنه و بتونه بهترین کادو رو درست کنه، خب اون دوست داشت خودش کادوش رو درست کنه تا یادگاری بمونه؛)

 آخه ته چند روز وقت گذاشته بود تا فکر کنه و بتونه بهترین کادو رو درست کنه، خب اون دوست داشت خودش کادوش رو درست کنه تا یادگاری بمونه؛)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(کادو به این خوشگلی، کوک حتما خوشش میاد که🫀✨)

تهیونگ چند روزی رو زمان گذاشته بود تا گلدوزی کنه و اون کادو ها رو درست کنه.حتما براتون سؤاله که تهیونگ چیجوری گلدوزی بلده؟ خب وقتی ۱۲-۱۳ سالش بوده بعد مدرسه پیش مامان پزرگش می‌رفته و مامان بزرگشم بهش یاد می‌داده✨

اون شب، شب مهمی بود، شاید تهیونگ چیزی رو تجربه می‌کرد که هیچ وقت تجربه نکرده...👀

کاغذ ها و تمامی پارت های کادوش رو توی جعبه ای کوچک، به همراه نامه ای گذاشت و درش رو بست تا برای شب آماده باشه.

﹎﹎﹎

(تایم اسکیپ- شب اون روز)

هر دو خوشتیپ کرده بودن و هر دو جدا گانه در حال آماده شدن برای اون شب، با شاید هم خاطره انگیز ترین شب؟
(هعی...ناش ناش ناش *همون نچ نچ خودمونه*😔🤌🏻)

Little boy ✰ | KookVWhere stories live. Discover now