Pαɾƚ 11 ~

385 30 17
                                    

_باید یه چیزی بگم...

_چی شده بیب؟

_کوکیی ~~

ته خودشو روی کوک که روی مبل نشسته بود پرت کرد و کوک هم دستش رو دور کمرش حلقه زد.

_یه حسی دارم کوکی~~

کوک که الان یه ذره نگران شده بود گفت:

_بیبی، عزیزم چی‌ شده؟

_خب،راستش یه چیزی باید بگم..

_هم؟

_من هر وقت کوکی رو می‌بینم، یه چیزی تو شکمم تکون می‌خوره، یه جورایی قلقلکم می‌ده، بعد هر کاری که کوک هیونگی می‌کنه، باعث می‌شه صورتم صورتی بشه. من از کوکی خیـــلی خوشم میاد.اسم این احساسا و اینا چیه هیونگ؟

جونگکوک غرق صورت تهیونگ شده بود، به لباش که وقتی صبحت می‌کرد پوت شده بود خیره شده بود، انقدر محو زیباییش شده بود که متوجه نشد زیادی بهش زل زده و تهیونگ مدام در حال صدا کردنشه.

_اا چی گفتی؟

_اسم این احساسا چیه کوکی؟

جونگکوک یه ذره از حرفاش رو شنید و فهمید یه چیزی شبیه عشقه. چشماش گشاد شده بود؛

_ببینم واتت؟؟؟

_چی‌شددد؟

_تو منو دوست داری؟ منظورم از نوع دوستانه نیس، تو منو بیشتر از یه دوست، دوست داری؟

_فکر کنم، آره!! ته‌ته عاشق~ کوکیهه!!

جونگکوک چیزی که شنید رو باور نمی‌کرد، یعنی ته عاشقش بود؟ یعنی تمام مدتی که دنبالش می‌گشت بالاخره پیداش کرده بود و عاشقش هم شده بود؟ دیگه چی بهتر از این؟

_منم عاشقتم بیبی،

و بوسه ای روی لباش کاشت و با عشق، لب پایینیش رو به دندون گرفت و مکید. ته نمی‌دونست چی کار کنه پس فقط با چشماش به صورت و حرکات مرد رو به روش، خیره شده بود.

بعد از مدتی کوک با صدا لباشو جدا کرد و بزاقش رو با شصتش از گوشه ی لب ته پاک کرد.

_کوکی، به منم یاد بده از این کاراا...

کوک خندید و گفت:

_تو فقط همراهیم کن، لبمو با تموم وجود بچش، حسش کن، باشه؟

_باشه!

_و این که یه چیزی...

_هوم؟

_فکر کنم وقتشه بهت حقیقت رو بگم ...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_من قبل از این که به سرپرستی بگیرمت، خیلی دنبالت بودم، شاید بپرسی چی جوری... خب، من با پدرت دوست بودم و خب، یه بار به من گفت یه پسر داره، عکسشو بهم نشون داد، دیدم اون فقط یه انسان نیست، فرشته‌ست. خیلی ازت تعریف می‌کرد! منم به خودم قول دادم تا مال خودم نکنمت، دست بر نمی‌دارم و الان، تو بقلم مال خودمی~

ته با شنیدن این حرفا و با به یاد آوردن پدرش، اشکی از چشمش سرازیر شد. یه لبخند غمناک و محوی زد. فهمید پدرش واقعا دوستش داشته که ازش تعریف می‌کنه.

_و-واقعا؟ خوشحالم که پیدام کردی و منو مال خودت کردی.

و این دفعه ته پیش قدم برای بوسه ای شد، اون ها با ولع لب های هم دیگر رو به دندون گرفته بودن.ته لب بالایی کوک رو مکید و کوک هم لب پایینی ته رو، و مدتی همین جوری گذشت...

﹎﹎﹎

اون ها الان بعد از ظهرشون رو مشغول تماشای فیلمی بودن. در آغوش هم دیگه، با پتوی نازکی روشون، وایب خیلی خوبی درست کرده بودن.و همین جوری بعد از ظهرشونم گذشت...

﹎﹎﹎

می‌دونم خیلی کوتاه بود، ولی ببخشین من مسافرتم و زیاد نت خوب نیست، و این که کم کم به پارت های آخر داریم می‌رسیم...

امید وارم خوشتون اومده باشه ووت و کامنت یادتون نره عشقام!

ماچ بهتون

بای👀✨

Little boy ✰ | KookVWhere stories live. Discover now