Pαɾƚ 4 ~

582 48 9
                                    

نور آفتاب به صورتش برخورد میکرد ، جسم بسیار نرمی رو بقل خودش حس کرد،پسر کوچولوشو دید،که با آرامش تو آغوشش خوابیده.تکون نخورد تا پسر رو بیدار نکنه.مدتی گذشت و پسرک،آرام چشماش رو باز کرد.
+...صبح بخیر کوک...
_صبح بخیر ته،خوب خوابیدی؟
+آره
پسرک از آغوش کوک بیرون اومد،به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید.پسر از دستشویی برگشت.کوک پتو رو به اتاقش برد و سرجایش گذاشت.
_میبینم که، لباست همون دیشبی ست..
ته نگاهی به خودش انداخت،یادش اومد که دیشب،وقتی که خواست بخوابه،یه تیشرت بلند سفید بدون شلوار و با جوراب پوشیده.
+خب آره،استایل راحتیه خببب.
کوک خندید:
_حالا عصبانی نشو بچه..
ناگهان بلند شد و ته رو براید استایل بقل کرد.
+یاا!! بزارم پایینن!جیغ میزنمااا!!
کوک پوزخندی زد:
-هیسسس...کاریت ندارم که،میخوام یذره باهات بازی کنم،همین.

و بعد ته رو مثل بچه ها تو دستش تکون میداد.ته یذره آروم شده
بود و به صورت ملیحی ، لبخند میزد. نگاهی به کوک انداخت:

+همم ... حتی با این که خیلی غیر منتظره بود،در عین حال آرامش بخش هم بود ، ممنون کوکی.
_خواهش میکنم کوچولو، حالا برو سر میز بشین تا من برات صبحونه درست کنم باشه؟
+باشهه!
و ته رفت و سر میز نشست.بعد از مدتی،کوک با ظرف پر از پنکیک برگشت.رو به روی ته نشست:
_یه صبحوونه خوشمزه داریممم!
+هوراا!
و کوک یک تکه ای از پنکیک رو با چنگالش برداشت :
_بگو آآآ!!
و تهیونگ هم دهانش رو باز کرد.کوک تکه ی پنکیک رو داخل دهانش گذاشت،و ته آروم اون رو جوید.
_خب چطوره؟..
+مممم...بهترین پنکیک دنیاا!
کوک خندید:
_عه واقعاا؟؟ ممنونم.
...
(چند ساعت بعد)
+کوککک!!!
کوک سریعا خودشو به اتاق ته رسوند:
_چیه ؟؟ چیزی شده؟
+اممم...چیزه...بهم بازی فیفا یاد میدی؟من دیدم دوستام بازی کنن ولی خب،هیچ وقت اونقدر پول نداشتیم تا یه پلی استیشن بخریم و من بلد نیستم...
_معلومه که بهت یاد میدم.
و چند ساعتی گذشت و ، ته و کوک در حال بازیِ فیفا بودن و خیلی هم بهشون خوش میگذشت.
+یاه یاه یاه!! من بردمممم !!
_چیجوری؟؟تو تازه یاد گرفتی و من ازت بیشتر بازی کردمم چطور ممکنه؟
+دیگه ما این ایم دیگه...
کوک خندید:
_نباید پسرمو دست کم میگرفتم ، ولی خیلی خوب بازی میکنیاا بلا؛)
ته هم لبخند زد . الان ساعت ۴ بعد از ظهر بود و حتی بعد بازی،اونا حوصلشون سر رفته بود.
_نظرت چیه یکم بخوابی ؟ خسته به نظر میای.
+اهمم..فکر خوبیه.
و ته خودشو رو تخت پرتاب کرد. کوک هم از روی صندلی بلند شد،به سمت ته رفت و پیشونی رو بوس کرد. بعد به سمت در رفت و چراغ رو خاموش کرد:
_خوب بخوابی پسر کوچولو.
+ممنون
و بعد کوک با خاموش کردن چراغ ، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
ته هم چشماش رو بست، و به خواب رفت.
...
موقعیت ، پرورشگاه
مسئول آنجا تلفن رو برداشت و به خانومی زنگ زد.
_خانم کیم؟
+خودم هستم بفرمایید.
_شما بودید که سال پیش، برادرتون گم شده؟
+امم بله چطور؟
_ما تازه شمارتون رو پیدا کردیم،میخواستیم بهتون بگیم که اون پیدا شده.
+واقعا؟
_بله،ولی توسط مردی به نام جئون جونگکوک اون رو به سرپرستی گرفته شده.
با شنیدن اون اسم،خشکش زد.نمیدونست اون عوضی ، برادر نازنینش رو به سرپرستی گرفته.
+چیی؟؟جئون جونگکوک؟
_بله.
دیگه واقعا باورش نمیشد.
+آدرسشو دارین؟
_بله یاد‌داشت کنید. (آدرس)
+خیلی ممنون، خداحافظ.
_خدانگهدار.
و تلفن رو قطع کردن.
...
ته‌یان،خواهر تهیونگ، سوار ماشینش شد و به سرعت به سمت خونه ی جونگکوک راه افتاد تا برادرش رو پس بگیره.
...
(خونه جونگکوک)
تهیونگ، از خواب بیدار شد.از رخت خواب بلند شد و چراغ کوچکی رو روشن کرد.بعد از اون به دستشویی رفت و آبی به سر و صورتش زد. از اتاقش خارج شد و به بیرون رفت.کوک رو دید،که روی بین بگ (bean bag) ، نشسته و در حالی که کتاب میخونده، خوابش برده.از نظر ته این صحنه خیلی کیوت و بامزه بود،ولی کوک سرد به نظر میرسید،پس ته به اتاق رفت و پتویی آورد.روی کوک انداخت و روی مبل کناریش نشست. ناگهان صدای زنگ در رو شنید.ته نمیتونست به غریبه ها اعتماد کنه،پس آروم کوک رو بیدار کرد:
+ک-کوکی؟ ک..کوکی؟...
کوک با صدای لرزان پسرک بیدار شد:
_هی ته چی شده؟
+یه...یکی ... داره زنگ خونه رو میزنه..
کوک دست ته روی گرفت،به سمت آیفون رفت و خانومی رو دید که خیلی آشنا به نظر میرسید. با دقت که نگاه کرد،متوجه شد که اون کیه. بله،اون کسی نبود جز ته‌یان.
+کوکی، کیه؟
_اممم چیزه به دوست قدیمی...
و در رو باز کرد.در ورودی رو هم باز کرد و با صورت عصبانی ته‌یان،رو به رو شد . ته هم پشت کوک‌ قایم شده بود،یه نگاهی انداخت و خانومی رو دید.
_ته‌یان چیکار داری؟؟
+اومدم برادرمو ببرم مشکلی داری؟
تهیونگ خشکش زد ، برادر؟اون از کی تا حالا خواهر داشته؟
+او تهیونگ!من خواهرتم.وقتی کوچیکتر بودی من برای کارهایم، تنها زندگی میکردم و‌ تو منو وقتی که یادت نمیاد دیدی.
+چـ-چی؟ کوکی؟ راست میگه؟
جونگکوک هم به اندازه تهیونگ تعجب کرده بود.
_پس چرا هیچ وقت به من نگفتی یه برادر به این خوشگلی داری ها؟!
+اونش به خودم مربوطه جونگکوک خان.
_ته ته،تو برو تو اتاقت من کار دارم کوچولوی من...
+هوی! به چه جرعتی برادر منو این طوری صدا میکنی؟
_پسر خونده‌ ی منه،پس پسرم حساب میشه..
تهیونگ به بازوی کوک چسبیده بود چون که هنوز به اون خانومی که میگفت خواهرشه، زیاد اعتماد نکرده بود.
+خـ-خیلی خب، من میرم تو اتاقم،مواظب خودت باش کوکی..
_باشه قشنگم برو.
و تهیونگ از بازوی کوک جدا شد و به سمت اتاقش رفت.
_خب خانوم ته‌یان،ما کلی حرف داریم،راستی ، دم در بده بیا تو ...
ته‌یان وارد خونه شد و روی مبل نشست. کوک برای هر دوشون چای ریخت و آورد.
...
(تو اتاق تهیونگ)
تو فکر بود.یعنی واقعا اون خواهرشه؟اصلا این دو تا هم رو از کجا میشناسن؟کلی سوال تو ذهنش ایجاد شده بود،که بی جواب مونده بودند.خیلی حس عجیبی داشت.سرش درد میکرد پس از یخچال مینی اش،یه بطری آب برداشت و نوشید.واقعا ذهنش درگیر بود ولی تصمیم گرفت تا وقتی که کوک خودش نخواد،راجبش ازش نپرسه،چون بالاخره همه راز هایی دارند.خودشو روی تخت ولو کرد و به سقف خیره شد...
...

خب گایز!امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه!
نظراتتون فراموش نشه ^^
بای؛)

Little boy ✰ | KookVWhere stories live. Discover now