Pαɾƚ 5 ~

513 46 4
                                    

...
روی تخت دراز کشیده بود،به سقف خیره شده بود.هنوز غرق خیالاتش بود.همیشه برای اینکه از واقعیت فرار کنه ، به لیتل اسپیس (little space) میرفت . و خب همیشه هم جواب میداد.اون بخاطر اینکه در بچگی درد های زیادی کشیده و زیاد بهش اهمیت داده نمی شده،به سمت لیتل اسپیس میرفت...پس سعی خودش رو کرد تا به سوی لیلتل اسپیس بره.خب همین اتفاق هم افتاد.پس برای اینکه خود ۵ سالش،سرگرم شه یه ماشین بر داشت و با اون شروع کرد به بازی کردن.
...
(توی اتاق پذیرایی)
جونگکوک و ته‌یان هردو با لبخند های فیک بهم دیگه خیره شده بودند.مرد سکوت رو شکست و گفت :
_خب خب سرکار خانم کیم...چه چیزی شمارو اینجا کشونده؟همم؟
+من اومدم برادرم رو از دست یه مرد عوضی نجات بدم.
_من اونو بهت نمیدم اصلا از کجا معلوم شاید حتی خواهرش هم نباشی...کسی چه میدونه...
+مگه دست توئه؟اصلا بگو بیاد خودش انتخاب کنه.
_اه،باشه...
مرد از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت.در اتاق پسرک رو زد:
_پسر کوچولوی من؟ته ته؟
ته درحال بازی با ماشینش بود،و همچنین در لیتل اسپیس قرار داشت:
+بلههه کوکی جونمم؟؟
_هی...میگم به ثانیه میای بیرون بیبی؟
تهیونگ خشکش زد.گونه هاش سرخ شده بود از اون اسمی که کوک بهش داده بود.
+باشعه...دارم میام.
...
ته، از اتاق خارج شد.قبل از اون مطمئن شد که از لیتل اسپیس خارج بشه...کوک تا متوجه چشم های متورم پسر کوچک شد، اون رو به آغوش کشید.
_بیبی چی شده...؟
ته فینی کرد و گفت:
+هیچی کوکی... هیچی نشده...
_به من دروغ نگو...من میدونم یچیزی شده...اشکال نداره...راحت باش...
و ته بالاخره اجازه داد اشکاش از چشماش سرازیر شن:
+کوکی چیکار کنم؟اونو باور کنم با تو رو؟البته من به تو بیشتر باور دارم ولی ... نمیدونم ذهنم خیلی درگیره...
_اشکال نداره...
و ته‌یان به اون دو خیره شده بود،و چیزی جز حسادت نمیشد در چشمانش دید...انقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود دود از سرش بلند شه:
+شما دوتا مرغ عشق کارتون تموم شد؟؟ هی تهیونگ،بگو من یا جونگکوک؟
ته بدون لحظه ای فکر گفت:
+کوکی هیونگ.من حتی تو رو از نزدیک ندیده بودم چطور میتونم بهت باور کنم؟
_...
اتاق رو سکوت پر کرده بود، جونگکوک خوشحال بود و از طرفی ته‌یان خیلییی عصبانی شده بود.
+واقعا اون عوضی رو به نونای خودت ترجیح میدی؟واقعا که...برات متأسفم ...
و با عصبانیت از جاش بلند شد و به سمت در خونه رفت و در رو محکم کوبید و رفت...
_حالت خوبه ته؟
+آره...کوکی..
_بله بیبی؟
+میگم...امشب میشه کنارت بخوابم؟
_البته چرا که نه...بیا بریم...
و کوک و ته به سمت اتاق کوک رفتن و روی تخت دونفره ی کوک،دراز کشیدن...
...
کوک پیشونی ته رو بوسید و اون رو به آغوش خودش کشید:
_تا وقتی من زندم،لازم نیست از چیزی بترسی،و اینو بدون،من همیشه کنارتم...
+ممنون کوکی...راستی یه سوال...
_هم؟
+تو و ته‌یان هم رو از کجا میشناختین؟
_امم...خب...راستش اون...دوست دختر قبلیمه...و اینکه از هم جدا شدیم هم خودش یه داستان داره...حالا بعدا برات میگم...
تهیونگ خشکش زد،چیی؟؟ اونا قبلا باهم رابطه داشتن؟خیلی اتفاقی و همچنین عجیب بود...
+...امم...عه....اوکی...من دیگه خوابم میاد بریم بخوابیم.
و هر دو چشمانشون رو بستن و در آغوش هم دیگه ، به خواب عمیقی فرو رفتن...

..
خب گایز ببخشید این پارت خیلی کوتاهه و من درگیر مدرسه و اینا بودم نتونستم زود تر آپلود کنم،ولی از این به بعد،زود تر آپ میکنم.
دوستون دارم،امید وارم خوشتون بیاد.✨✨

بای🤍🤌🏻

Little boy ✰ | KookVWhere stories live. Discover now