Pαɾƚ 2 ~

850 73 9
                                    

(۱ سال بعد)
خیلی خوشحال بود،چون تولد ۱۷ سالگیش بود و دل تو دلش نبود که با آنه و یوگیوم بازی کنه و تولدشو با اونا بگذرونه.از رخت خواب بلند شد و با ذوق و شوق به سمت آنه و یوگیوم رفت.
_بلند شین ! بلند شینن!!
یوگیوم و آنه ، ناگهان از خواب پریدن و تهیونگ رو جلوشون دیدن.
+یااا!تهیونگ! یذره آروم باش!
تهیونگ با حرف آنه به صورت خیلی بامزه ای خندید.
_آخه تولدمه! دل تو دلم نیس با شماها وقت بگذرونم و اینکه امروز چند نفر برای قبولی فرزند میان اینجا!
یوگیوم و آنه از رخت خواب بلند شدن و هر سه تایی شون به سمت حیاط اونجا رفتن.
خب،تهیونگ با دیدن مامان بابا ها ترسیده بود و پشت یوگیوم و آنه قایم شد.یوگیوم خندید و گفت:
_ته!لازم نیست بترسی بیا بیرون.
تهیونگ با صدای لرزون گفت:
_و-ولی ... اگه...منو به فرزند خوندگی بگیرن چـ - چی؟اونوقت...ازتون دور میشم...
+اشکال نداره ته،تا وقتی بدونیم همه خوشحالیم کافیه.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و از پشت اونا بیرون اومد.کنار یوگیوم و آنه وایساده بود و همینجوری به بقیه نگاه میکرد. خسته شده بود و به سمت اتاقش رفت تا سرش رو با دنس های چیرلیدینگ گرم کنه.پس رفت به سمت اتاق و در رو بست،اما نمیدونست که در کامل بسته نشده.به سمت کیفش رفت و لباسش رو پوشید و شروع کرد به انجام دادن دنس ها.

به سمت کیفش رفت و لباسش رو پوشید و شروع کرد به انجام دادن دنس ها

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(اینجوری تصور کنین)

*جونگکوک ویو
داشت به دوتا از بچه ها که کنار هم ایستاده بودن نگاه میکرد.ناگهان یه پسر بامزه و کیوت از پشتشون بیرون اومد و از قیافش معلوم بود ترسیده.ولی آخه به قد و قیافش نمیخورد زیاد بچه باشه.همینجوری محو صورت مظلومش شده بود که فهمید پسرک چون ترسیده داشت از اونجا خارج میشد و به سمت اتاقش میرفت.جونگکوک هم چون خیلی کنجکاو بود،به صورت مخفیانه پشتش راه افتاد.پسر رو دید که وارد اتاقی میشه،ولی تصمیم گرفت جلوتر نره تا پسر نبینتش.پسرک وارد اتاق شد و در رو نیمه باز گذاشت.جونگکوک آرام به سمت اتاق رفت و از بیرون،پسرک را تماشا میکرد.وقتی پسر را دید که داره دنس های چیرلیدینگ انجام میده،تعجب کرده بود در عین حال خیلی خوشش اومده بود که یه پسر بتونه کارهای دخترونه انجام بده و این براش،خیلی زیبا و جالب بود.
*تهیونگ ویو
صدای در زدن شنید،سریع پشت کمد قایم شد تا کسی نبینتش.
_بله؟کی اونجاس؟
جونگکوک به رفتار پسر خندید و گفت:
_هی پسر،کاری ندارم،میتونم بیام داخل؟
تهیونگ به لحن مرد اعتماد کرد،از پشت کمد اومد بیرون رفت به سمت در.مردی قد بلند،با کت و شلوار مشکی دید .
_سلام پسر کوچولو،من جونگکوکم ، جئون جونگکوک.
+اممم..من...اممم..ت-تهیونگم...
_لباسات خیلی بامزست.
تهیونگ صورتش از خجالت قرمز شد و پشت در قایم شد.
_تهیونگ،دوست داری بیشتر باهم آشنا شیم؟
تهیونگ به نظر میومد میتونست به اون مرد اعتماد کنه.
+اممم..ب-باشه...بیا...داخل...
جونگکوک وارد اتاق شد و پسر رو دید که با خجالت روبه روش وایساده.الان تهیونگ رفتار بچه گانش داشت کنترلش میکرد و خب،هیچ کنترلی هم روش نداشت.
+امم نام...چیزه...چیکار داری اینجا؟ (با لحن بچه گانه)
_خب راستش موقعی که تو حیاط دیدمت خیلی بامزه به نظرم اومدی و خواستم بیشتر باهات آشنا شم.
+اووو...
_خب پسر کوچولو ، چند سالته؟
+همممم...راستش امروز تولدمه،۱۷ سالم میشه.
_چه جالب،دقیقا شب سال نو.
+تو چند سالته؟
_من ۲۲ سالمه.
_میگم که، من خیلی از رفتارت و اینا کلا خوشم اومده،و اینکه...دوست دارم اگه مشکلی نداری به فرزند خوندگی قبولت کنم..
تهیونگ با تعجب به مرد روبه روش نگاه میکرد.خب از مرد روبه روش خوشش اومده بود ولی،زیاد مطمئن نبود و اینکه میترسید دوستاشو از دست بده.
+باید فک کنم...
_اوکی،من منتظر میمونم ، هر وقت تصمیمتو گرفتی،خبرم کن.
جونگکوک در حالی که از اتاق خارج میشد سیگاری از جیبش در آورد و روشن کرد.یوگیوم و آنه دیدن که مردی از اتاقشون خارج میشه و به سرعت به سمت اتاق رفتن و درو باز کردن.یوگیوم پرسید:
_این کی بود تهیونگ؟
+یه مرد مهربون،میخواست منو به فرزند خوندگی قبول کنه،من دوست دارم ولی شماها رو از دست میدم ...
_اشکالی نداره،اگه خودت دوست داری اشکال نداره، تا وقتی بدونیم خوشحالی، همین کافیه.
آنه گفت :
+راستی،منو یوگیوم یه کادو برات داریم.
و بهش یک جعبه موزیکال دادن.
+وایییی ممنونمممم...خیلی خوشگلهه:)
و محکم بقلشون کرد .
_حالا به نظرم برو پیش مرد،اون منتظرته.
+دلم براتون یذره میشه:)
_ماهم دلمون برات تنگ میشه.
همشون باهم وسایل تهیونگ رو جمع کردن.
یوگیوم گفت:
_وقتی که همه چی اوکی شد ، بیا اینجا و وسایلت رو ببر.
+باشه.
و تهیونگ از اتاق خارج شد.به سرعت به سمت حیاط رفت جونگکوک رو دید که...این چیه دستش؟خب تهیونگ بچه ی خیلی پاکی بود و واقعا نمیدونست اون سیگاره که جونگکوک داره میکشه،اسم سیگارو شنیده بود ولی خب نمیدونست چیه. دوید و به جونگکوک رسید.
+اَه اَه این چیه ؟؟
جونگکوک خیلیی تعجب کرده بود.
_مگه نمیدونی سیگار چیه؟تو واقعا بچه ی پاکی هستی...
+اسمشو از بقیه شنیدم وای هیچوقت نمیدونستم چیه...
_فکراتو کردیـ - ...
+باهات میام.
جونگکوک لبخندی گرم زد و گفت:
_پس برو لوازمتو بیار،منم میرم با صاحب پرورشگاه حرف میزنم و خب کاراشو انجام میدم تو خیاط منتظرم بمون باشه پسر کوچولو؟
+باشه!
جونگکوک به لحن بامزه ی پسر خندید و به سمت مدیر پرورشگاه حرکت کرد و هم زمان تهیونگ به سمت اتاقش رفت و لوازمشو برداشت و به سمت حیاط رفت و روی نیمکت منتظر جونگکوک نشست.
جونگکوک با لبخندی برگشت و گفت:
_بیا بریم ته ته ؛)...
تهیونگ خیلی از این نیک نِیم خوشش اومده بود و دستش رو دور بازوی کوک حلقه کرد و کوک هم دستشو روی سر تهیونگ گذاشت و اونها به سمت ماشین حرکت کردن.
جونگکوک ، تهیونگ رو روی صندلی جلو نشوند و کمربندش رو بست، خودش هم در سمت راننده نشست.
_میخوام برات بهترین تولد و جشن سال نو رو بگیرم کوچولوی من؛)
تهیونگ به صورت بامزه ای خندید و گفت:
+ممنون کوکی!
_همیشه اینطوری صدام کن،خوشم میاد .
+حتما کوکی;)
و به سمت خونه ی کوک راه افتادن.
جونگکوک که حوصله ش سر رفته بود شروع کرد به زمزمه کردن آهنگی،
"همه میگن از اون آدم خلایی..."
"میکشونی منو آهنربایی-"
+صدات خیلی خوبه،میشه لطفا بلند تر بخونی کوک؟
و جونگکوک ادامه آهنگ رو بلندتر خوند.
﹎﹎﹎

خب خب گلای من، امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه؛)
حتما نظرتونو بگین^^
بای 👋🏻✨

Little boy ✰ | KookVWhere stories live. Discover now