Pαɾƚ 9 ~

425 36 18
                                    

_خب...من آدم های گناه کار و بد رو...

ته اشک توی چشم هاش جمع شده بود و یک سری حدس هایی راجب شغل جونگ‌کوک تا الان زده بود،ولی باید مطمئن می‌شد.

_چی جونگ‌کوک ... چی؟

_من کاری باهاشون می‌کنم که... اثری ازشون روی زمین نمونه... بعضی وقتا لذتم می‌برم...چون...حس ... جالبی بهم می‌ده..

چشماش از حدقه بیرون زده بود.باورش نمی‌شد،چیزی که تا چند لحظه پیش فکر می‌کرد الکی باشه و در حد تئوری باشه،به واقعیت پیوسته بود.

_جونگ‌کوک...

_ولی بیبی ، مطمئن باش به آدم های بی گناه کاری ندارم عزیزم... تو که دیگه بی‌ گناه ترین آدم روی زمین هستی عزیزم.

_مطمئن باشم کوک؟ قول انگشتی می‌دی؟

کوک لبخندی زد و انگشت کوچکش رو به سمت تهیونگ برد و گفت:

_قول انگشتی می‌دم بیب...

ته لبخندی زد و انگشت کوچکش رو با انگشت کوک قفل کرد.

_کوکی ~

_بله بیبی؟

_می‌شه لطفا حواست به خودت باشه می‌ری سرکار؟من نگرانت می‌شم این طوری می‌بینمت کوکی.

_باشه گلم، حواسم بیش‌تر به خودمه.

_ممنونم. شب بخیر.

و هر دو باز هم مثل شب های دیگه، در آغوش گرم و لذت بخش هم دیگه، به خواب رفتن.

﹎﹎﹎

صبح شده بود و خداروشکر، شنبه بود و تعطیل بود. ته زیادی پیش فعال شده بود و خیلی پر انرژی بود و یکی از دلایلش، این بود که الان توی لیتیل اسپیس بود...

سریع بلند شد و دور اتاق چرخید و داد زد:

_کوکییی ~~

کوک که تازه بلند شده بود و ویندوزش هنوز بالا نیومده بود، با لحنی خواب آلود گفت:

_همم...هوم؟

_پاشوووو!!

کوک کم کم ویندوزش بالا اومد و گفت:

_بله عزیزم؟

_می‌شه صبحونه برام وافل درست کنی؟

_چرا که نه؟

جونگ‌کوک از رخت خواب بلند شد و‌ ته رو بریدال استایل بقل کرد و هر دو به سمت آشپز خونه رفتن.

Little boy ✰ | KookVWo Geschichten leben. Entdecke jetzt