در تاریکترین نقطهی جهان هستی،
جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت،
درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.
قصرِ سرخ میراثِ شیطان بزرگ برای جانشین و همخون او از همسر اولش بود! در ابتدا به ولیعهد جهنم آساگ تعلق داشت و حال به انحصار تنها فرزند و وارثش ، زین در اومده بود. مکانی که میان سرزمین تاریکی و مرزهای جهنم واقع بود و تنها پادشاه دیوا و شیاطین پنجگانه حق ورود به اون رو داشتند ؛
نگهبانانش روحهای خبیث بودن و اژدهای سیاه بر فراز آسمونش پرواز میکرد تا به محض دیدن هر غریبهای اون و با نفسهای آتشینش از بین ببره.
حال پادشاه دیوا یارانِ نزدیکش رو فراخونده و در صدر میز طویلِ گفتوگو نشسته بود. با چشمهای تیزبینش خیرهخیره به سنگِ آمیتیس افسانهای نگاه میکرد و بقیهی اعضا هم در سکوت همراهیش میکردند.
از نظر همه این موضوع عجیب بود که ملکهی آمور به همین راحتی هر دو نیمهی گردنبند رو در اختیار پادشاه گذاشته و عقب کشید! عجیب اما واقعی و قابل تامل ؛
زین گاهی برای تصمیم گیری راجع به مسائل مهم و مشورت با افراد مورد اعتمادش به این قصر میاومد. تصمیماتی که باید کاملا محرمانه میموندن و تنها در این مکان میشد با خیال راحت اسرار رو به زبان آورد.
چارلز ، مشاور اعظم زین و کسی که ادعا میشد در طول سالهای عمرش تکتک کتابها و افسانههای دو سرزمین رو خونده ، هر از گاهی نگاهش و میان گردنبندِ روی میز و کتابی که در دست داشت رد و بدل میکرد و چیزهایی روی برگ کاغذ مینوشت.
ساموئل با دقت مشغول تیز کردن چاقوی مورد علاقهاش بود و متیو با تفکر به پادشاه نگاه میکرد. دونا هم مانند همیشه در نزدیکی پادشاه نشسته بود و آرامتر از همه به نظر میرسید.
ز- مارگارت کجاست؟!
زین سکوتی که میانشون در جریان بود ، شکست و توجه همگی رو به خودش جلب کرد. چارلز کتابش و کنار گذاشت و ساموئل سرش رو بالا آورد.
س- پرنسس زمان رو گم کرده سرور من
دونا با جدیت چشم غرهای رو به ساموئل رفت و به نشانهی احترام کمی سرش رو برای زین خم کرد.