مردی به تاخت از میان درختان گذر میکرد و با دقت همه جا رو از نظر میگذروند؛
دو روز در راه بود تا به جنگلهای بارانی برسه و ماموریتی که پدر بهش واگذار کرده بود رو به سرانجام برسونه.
اما پیدا کردن پریانی که هیچکس تا به حال اونها رو ندیده و از جا و مکانشون خبر نداشت، مطمعنا کار سختی بود.
تنها به این امید داشت که خبرچینهای معروف اون رو دیده و برای اونها خبر برده باشند.پس از یک نیمه روز تاختن در جنگلهای پیچ در پیچ و بارانی، بالاخره به بخش کوهپایهای رسید.
این بخش از جنگل به دلیل رطوبت بسیار بالا و چشمهسارهای جوشان که از دل کوه جاری بودند صعبالعبور بود.
درختان با تراکم شدید در کنار هم قرار داشتند و مرد باید به اجبار بقیهی راه و پیاده طی میکرد.از اسب پایین اومد و بعد از نوازش سر حیوانِ خسته، افسار اون و به یکی از درختان بست و راه افتاد.
شاخهها و گیاهان هرز رو با خنجری که در دست داشت کنار میزد و با احتیاط قدم جلو میگذاشت.
مه تمام جنگل رو فرا گرفته بود و چشمهاش به سختی میتونستند راه و پیدا کنند اما تمام تلاشش و میکرد تا از مسیر منحرف نشه و راهش به درههای عمیق و خطرناکی که به دیوا ختم میشدند نیافته.اون قدر پیش رفت که ریهها به خسخس افتادند و پاهاش از سنگینی زرهای که به تن داشت خسته شدند.
هیچ نشانیای اما پیدا نکرده بود.
پیدا کردن پریانِ محافظ به مانند این بود که به دنبال یک آفتاب پرست باشی!
تنها زمانی میتونستی اونها رو ملاقات کنی که خودشون میخواستند!مرد که تقریبا از جستوجو ناامید شده بود، خواست به بهانهی استراحت بر درختی تکیه بزنه و نفسی تازه کنه اما زمین دهن وا کرد و اون رو بلعید!
داد بلندی زد و برای نجات خود به هر جا که میتونست چنگ انداخت ولی خاک به مثال گردبادی اون رو داخل کشید و به ناکجا آباد برد.چشمهاش رو بست و منتظر موند تا جایی سقوط کنه ولی این اتفاق نیافتاد و روی هوا معلق موند!
با تعجب پلکهاش و از هم فاصله داد و با دیدنِ سه جفت چشم که با کنجکاوی نگاهش میکردند، نفس عمیقی از سر آسودگی کشید.آ- خدای من!
سرش رو به نشانهی احترام خم کرد و صاف ایستاد.
انگار پیداشون کرده بود؛
در واقع توسط اونها پیدا شده بود!-شما باید فرماندهی بزرگ آمور که آوازه شجاعتش همه جا پیچیده و حتی به اینجا هم رسیده باشید!
یکی از اونها گفت و با کنجکاوی نگاهش رو از سرتاپای مرد گذروند.
آدریانوس با سرفهی کوتاهی سرش و تکون داد و تایید کرد.آ- بله بانوی من
لبخند پررنگی روی لبهای اون سه نشست و کمی جلوتر رفتند.
مرد که از نزدیکی بیش از حد اونها به خودش معذب شده بود نامحسوس سعی کرد به عقب قدم برداره.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.