Chapter 7

30 10 73
                                    


لیام که قصد بیرون‌ رفتن از خونه رو داشت ، بادقت همه‌‌جا رو کنکاش کرد تا مبادا مورد حمله‌ی ناگهانیِ دیوید قرار بگیره!

سه روزی می‌شد که پدرش اون و درگیر حبس خانگی کرده بود و اجازه‌ی هیچ کاری و نمی‌داد.
تمام سرگرمی‌اش هم توی این سه روز گشتن توی اینترنت و تماشای شوهای مضخرف تلوزیونی ، دست تکون‌ دادن برای جِسی سگ همسایه و اورثینک خلاصه می‌شد.

لیام حتی نمی‌دونست توی اتاق بغلی‌اش چه خبره!
هر موقع که قصد خروجِ مخفیانه از اتاق و داشت ، دیوید از یه جایی سر می‌رسید و با گفتن جمله‌هایی از قبیل " تو هنوز کاملا خوب نشدی" و " برو روی تختت تا مجبور به انجام خشونت نشدم! " مانعش می‌شد.

امروز هم که دیوید برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفته بود لیام فرصت و توی هوا شکار کرد.
به قصد صحبت با زین از اتاقش بیرون رفت ولی اون مرد رو هم در حالی پیدا کرد که داشت از خونه خارج می‌شد.
خیلی سریع پالتوی بلندش و پوشید و دنبالش راه افتاد.
سعی کرد خودش و به مرد برسونه و یه دستش و از پشت روی شونه‌ی اون گذاشت.

ل- وایسا!

زین بدون این‌که آثاری از تعجب تو صورتش دیده بشه سمت لیام برگشت و نگاهش کرد.

ل- کجا داری می‌ری؟

ز- دنبال کارم.

اخم کم‌رنگی روی پیشونی لیام نقش بست و لب‌هاش رو به هم فشار داد.

ل- باید باهات حرف بزنم ، راجع‌ به اتفاق‌هایی که این چند روز افتاده!

زین چشم‌‌هاش و ریز کرد و قبل‌ از این‌که اون پسر بتونه جمله‌اش رو کامل بکنه ، انگشت وسط و اشاره‌اش و به شقیقه‌ی اون چسبوند.
لیام مسخ چشم‌‌هایی شد که ستاره‌‌های طلایی توی دریای مواجش شناور بودند.
پیشونی‌اش از حس عجیبی که توی سرش می‌پیچید مورمور شد و بین لب‌هاش فاصله افتاد.

ز- همه چیز خوبه لیام ! درست نمی‌گم؟

سر پسر بلافاصله به‌ نشونه تایید بالا و پایین شد و زین بعد از مدتی دستش و پایین آورد و یه قدم عقب‌ رفت.

ز- گفتی جایی و می‌شناسی که آدم‌‌هاش قلبی پر از عشق دارن!

لیام با گیجی مفرطی که این چند روزه وقت و بی‌وقت به سراغش می‌اومد ، نگاهش و از آسفالت کند و گوشه‌ی ابروش و خاروند.

ل- عام...آره! ولی پیاده که نمی‌شه صبر کن برم ماشین و بیارم.

زین بی‌حرف سر جاش ایستاد و لیام با عجله سمت خونه برگشت.
طولی نکشید تا با ماشین از گاراژ خارج بشه و سمت زین بیاد.

ل- بیا بالا مرد.

زین چند ثانیه به در ماشین نگاه ‌کرد و طبق چیزهایی که قبلا دیده بود اون و باز کرد و روی صندلی کنار راننده نشست.
در طول مسیر تنها صدای ملایم اندی ویلیامز سکوت میون اون‌‌ها رو می‌شکست.
به‌نظر می‌رسید زین از شنیدن موسیقی راضیه و ازش لذت می‌بره.

Metanoia Where stories live. Discover now