-لیام....لیام!- بیا...بیا این جا
- لیام؟
زمزمههای آرومی درست مثل شاپرکهای سرگردون در هوا چرخ میخورد و در گوش پسر میپیچید.
جریانی سرد از بین انگشتان پاهاش رد میشد و حس قلقلک ریزی ایجاد میکرد اما نیروی عجیبی مغزش رو احاطه کرده بود تا مانع از هشیاری کاملش بشه.جسمش به دنبال صدایی که بیوقفه اون رو فرا میخوند بلند شد و با راهنمایی از پیش تعیین شده ، به سمت جایی که پاهاش اون و میکشوندن راه افتاد.
درِ اتاقی که پیش روش قرار داشت تا ته باز بود.
اون اتاق ، اون در ، گویی دروازهای برای ورود به سرزمین عجایب بود!
ابرهای خاکستری زمین رو پوشونده بودن و جرقههای درخشان و گَرِد طلاییِ ستارهها در هوا میخورد تا همهجا رو روشن کنه.
پردههای حریر حتی بدون جریان باد تکون میخوردن و فضا سنگینی خاصی داشت.با ورود لیام به اون فضا ، در به آرومی بسته شد و چشمهای پسر قامتی رو ملاقات کرد که با ردای بلندِ سیاهش پشت به اون ایستاده بود.
« نزدیکتر بیا ! »
همون صدای آروم دوباره تو گوشهاش پیچید و مجبورش کرد جلوتر بره.
پاهاش اون رو به نزدیکترین فاصله از سیاهپوشِ مرموز بردن و از این نزدیکی ، احساسات عجیبی سرتاپای وجودش و رو دربر گرفت.
مایعی به خنکی برفِ روی قُله، توی رگهاش جریان پیدا کرد و موهای تنش سیخ شدن.
تنفسش کمی سخت و سرش سنگین شد.کمی که گذشت ، شخص ناشناس سمتش برگشت اما همچنان صورتش زیر کلاه شنل پنهان شده و قابل دیدن نبود.
دستش رو از زیر شنل بیرون آورد و چشمهای لیام به ناخنهای تیز و رگهای برجستهاش افتاد.
دستِ درازشدهاش به این معنی بود که میخواست دستش رو بگیره؟!لیام بیفکر دستش و جلو برد و در دستِ غریبه گذاشت.
گرمای شدیدی از پوستش ساطع میشد ؛
گرمایی به داغیِ آفتابِ تابستانی کویر.
بدنِ لیام ولی بیاختیار و بیحرکت موند و اجازه داد تا اون گرما با سرمایِ پیچیده در تنش ترکیب بشه.« قدرتمندی ! »
میون لبهای لیام از درد فاصله افتاد و نفسهاش منقطع شدن.
نمیدونست که چرا این روزها راهبهراه اختیار افکارش رو از دست میداد و حتی بدنش هم از کنترل خارج میشد.« از کجا نشات میگیره ؟ از کجا... »
فشار و دردی که بهش وارد میشد اون قدر زیاد بود که فک بالا و پایینیاش روی هم چفت شدن و صدای ساییده شدن دندونهاش به گوش رسید.
غبار سیاه رنگی دور بدنش پیچید و چشمهاش مسخ موندن به دو گوی قرمز رنگ مقابلش!
« میتونی دووم بیاری؟ میتونی؟ »
![](https://img.wattpad.com/cover/354987989-288-k374403.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.