____
Let me tell you something darling ;
When you find true love, you can't give it up.____
- افسانه های قدیمی ریشه در واقعیت دارن؛
افسانههایی که نسلها چرخیدند و در کتابهای ما مکتوب شدند، همگی رازهایی مخوف و واقعی در دل خودشون جای دادن که ما نمیتونیم نقضشون کنیم و بگیم تنها زادهی تخیل کسیه که اونها رو نوشته!پیرمردِ سرتاپا سفیدپوش، عصای سلطنتی به دست، تکیه بر درخت کهنسالِ دور از شهر زده بود و رو به پری کوچولوهایِ باغِ مخصوص ملکه داستانسرایی میکرد.
پ- پس قصهی بانوی آمور و عشقش به یکی از شاهزادگان جهنم هم حقیقت داره جناب ساندورا؟!
پینکی، پری بازیگوشی که کنجکاوتر و باهوشتر از بقیهی اونها بود با هیجان پرسید و بالهای جادوییش و تند تند توی هوا تکون داد تا گَردِ گلهای نشسته بر اونها رو در اطرافش پخش کنه.
س- این کنجکاوی بیش از حد آخرش سرت رو به باد میده پینکی!
بازگو کردن چیزی که ازش حرف میزنی سالهاست که ممنوع اعلام شده پس سوال پرسیدن درموردش رو تموم کن.پینکی با ناراحتی بالهاش رو جمع کرد و لبهاش بیاختیار آویزون شدن.
چی میشد اگر از همه چیز سر در میآورد؟!با شنیده شدن صدای بلند شیههی اسبی از فاصلهی نه چندان دور، پیرمرد به آرومی از جا بلند شد و لبخند پررنگی بر لب نشوند.
س- بهتره به خونه هاتون برگردین عزیزان من
حالاست که خورشیدِ آمور برای استراحت به پشت کوههای نقرهای پناه ببره و هوا تاریک بشه.پری کوچولوها یکییکی گونهی نرم ساندورا رو بوسیدند و بعد از خداحافظی با اون ، سمت خونههای کوچیکشون که تویِ شکوفهی درختانِ میوه بود پر زدن.
ساندورا هم همونطور که رفتنشون رو تماشا میکرد ، تکیهاش رو از درخت گرفت و یک تای از ابروانش رو بالا انداخت.
س- نمیخوای بعد از مدتها خودت رو به پدر نشون بدی آدریانوس؟
بلافاصله صدای خشخش که نشان از قدم برداشتن شخصی روی برگهای ریخته شده روی زمین داشت رو شنید و دستهایی که از پشتسر دور شونههاش حلقه شدن ، اون رو از حضور پسرش مطمعن کردند.
آ- آه که چهقدر دلم براتون تنگ شده بود پدر
پیرمرد با مکث چرخید و بعد از بوسیدن پیشانیِ بلند پسرش ، با تحسین از سرتاپای اون و از نظر گذروند.
س- رسیدگی به امور حیاتی آمور باعث شده تو رو کمتر ببینم پسرم ؛ اما اخباری که دورادور بهم میرسه ، قلب دلتنگم رو کمی آروم میکنه.
آدریانوس با غرور سرش رو بالا گرفت و با چشمهای مصمم و چهرهی محکم به پدر زل زد تا حس شعف و افتخار رو در چهرهی اون ببینه و به خود بباله که بالاخره این روز فرا رسیده.
روزی که پشتیبان و حامیِ همیشگیِ اون به وجودش مفتخره و تحسین برانگیز نگاهش میکنه.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.