chapter 4

32 12 86
                                    

برخورد پاهای سربازان پیاده نظام که با نظم و در یک‌ خط رژه می رفتند ، در گوش اهالی آمور می پیچید و اون ها بیشتر از این که ترسیده باشند ، احساس خشم می کردند .

سه روز بود که ارتش تاریکی درون سرزمین اون ها پرسه می زد و مردمان رو یک به یک تفتیش می کرد !

پادشاه دیوا بدون اجازه از ملکه دستور داده بود تا تمامی سرزمین آمور رو به دنبال فردی بگردند ؛
فردی که هیچکس نمیدونست چه کسی می تونه باشه و چه نشانه هایی داره .
فردی که برای پیدا کردنش هرج و مرجی بزرگ در هر دو سرزمین ایجاد شده بود !‌

ملکه در برابر چنین رفتار خفت انگیز و نقض قوانین هزاران ساله سکوت کرده بود و این خیلی عجیب به نظر می رسید ولی ، مردم به خوبی می دونستند که بانو شارون بی تدبیر هیچ کاری انجام نمیده پس نادانسته هم به اون اعتماد می کردند و چیزی نمی گفتند .

قصر و سرزمین دیوا هم از این قضیه مستثنی نبود و تمامی افرادی که اون جا حضور داشتند در حال جستجو بودند .
برخی از سر وفاداری و برخی از سر منفعت طلبی می خواستند هر چه زودتر فردی که پادشاه خواستار پیدا کردنش هست رو بیابند .

پادشاه هم در تمام این سه روز در قصر سرخ سکونت داشت و از قدرت هاش برای پیدا کردن گمشده ش کمک می گرفت ؛
قدرت هایی که بهش اثبات کرده بودند اون کسی که به دنبالش می گرده ، هیچ کجا نیست .
در تمام این سه روز به دنبال قلبی می گشت که مملو از عشق و خالی از هر نفرتی باشه ولی حتی در سرزمین آمور هم اون رو نیافته بود !

زین به افسانه ی گردن بند و قدرت های فرا تصور اون باور داشت اما ، هیچ وقت نمی تونست به حرف های ملکه ی آمور اعتماد کنه .
اون زن برای حفظ سرزمینش از هیچ حربه ای دریغ نمی کرد .

هدف زین نابودی ملکه و تصاحب سرزمین اون بود ، حتی اگر منجر به این میشد که طبق گفته ی اون زن ، دیوا هم از بین بره !

قدرت پادشاه به قدری زیاد شده بود که در هفت طبقه از جهنم و هفت طبقه ی زیرین دنیایِ تاریکی ، همه از اون فرمان می بردند .
نوه ی آسمادئوس کبیر و پسر آساگ ، از شیاطین اصیل جهنم و پادشاه تمامی اون ها بود .
همین قدرت بهش امکان این رو می داد که هر وقت اراده کرد ، پادشاهیش رو در مکانی دیگه بنا کنه .

این مکان نبود که بهش قدرت می بخشید ؛
زین با قدرت های درونی ای که داشت ، تمامِ دنیای تاریکی رو تحت سلطه ی خود گرفته بود !

تنها عواملی که موجب می شدند از نابودی کامل این سرزمین صرف نظر کنه ، پدر و مادرش بودند .

به خوبی به یاد داشت که مادرش در کودکی چه داستان هایی در گوشش می خوند ؛
اون تک به تک کلماتی که از بین لب های بانو ملانیا خارج می شد رو به یاد داشت .
مادرش همیشه آرزو داشت لباس بلندی از جنس پولک های پریِ دریاییِ اقیانوس سرخ بپوشه و دست در دست آساگ بر روی پله های قصری که میانِ دشتِ پریوان بنا شده قدم برداره .

Metanoia Where stories live. Discover now