برخورد پاهای سربازان پیاده نظام که با نظم و در یک خط رژه می رفتند ، در گوش اهالی آمور می پیچید و اون ها بیشتر از این که ترسیده باشند ، احساس خشم می کردند .
سه روز بود که ارتش تاریکی درون سرزمین اون ها پرسه می زد و مردمان رو یک به یک تفتیش می کرد !
پادشاه دیوا بدون اجازه از ملکه دستور داده بود تا تمامی سرزمین آمور رو به دنبال فردی بگردند ؛
فردی که هیچکس نمیدونست چه کسی می تونه باشه و چه نشانه هایی داره .
فردی که برای پیدا کردنش هرج و مرجی بزرگ در هر دو سرزمین ایجاد شده بود !ملکه در برابر چنین رفتار خفت انگیز و نقض قوانین هزاران ساله سکوت کرده بود و این خیلی عجیب به نظر می رسید ولی ، مردم به خوبی می دونستند که بانو شارون بی تدبیر هیچ کاری انجام نمیده پس نادانسته هم به اون اعتماد می کردند و چیزی نمی گفتند .
قصر و سرزمین دیوا هم از این قضیه مستثنی نبود و تمامی افرادی که اون جا حضور داشتند در حال جستجو بودند .
برخی از سر وفاداری و برخی از سر منفعت طلبی می خواستند هر چه زودتر فردی که پادشاه خواستار پیدا کردنش هست رو بیابند .پادشاه هم در تمام این سه روز در قصر سرخ سکونت داشت و از قدرت هاش برای پیدا کردن گمشده ش کمک می گرفت ؛
قدرت هایی که بهش اثبات کرده بودند اون کسی که به دنبالش می گرده ، هیچ کجا نیست .
در تمام این سه روز به دنبال قلبی می گشت که مملو از عشق و خالی از هر نفرتی باشه ولی حتی در سرزمین آمور هم اون رو نیافته بود !زین به افسانه ی گردن بند و قدرت های فرا تصور اون باور داشت اما ، هیچ وقت نمی تونست به حرف های ملکه ی آمور اعتماد کنه .
اون زن برای حفظ سرزمینش از هیچ حربه ای دریغ نمی کرد .هدف زین نابودی ملکه و تصاحب سرزمین اون بود ، حتی اگر منجر به این میشد که طبق گفته ی اون زن ، دیوا هم از بین بره !
قدرت پادشاه به قدری زیاد شده بود که در هفت طبقه از جهنم و هفت طبقه ی زیرین دنیایِ تاریکی ، همه از اون فرمان می بردند .
نوه ی آسمادئوس کبیر و پسر آساگ ، از شیاطین اصیل جهنم و پادشاه تمامی اون ها بود .
همین قدرت بهش امکان این رو می داد که هر وقت اراده کرد ، پادشاهیش رو در مکانی دیگه بنا کنه .این مکان نبود که بهش قدرت می بخشید ؛
زین با قدرت های درونی ای که داشت ، تمامِ دنیای تاریکی رو تحت سلطه ی خود گرفته بود !تنها عواملی که موجب می شدند از نابودی کامل این سرزمین صرف نظر کنه ، پدر و مادرش بودند .
به خوبی به یاد داشت که مادرش در کودکی چه داستان هایی در گوشش می خوند ؛
اون تک به تک کلماتی که از بین لب های بانو ملانیا خارج می شد رو به یاد داشت .
مادرش همیشه آرزو داشت لباس بلندی از جنس پولک های پریِ دریاییِ اقیانوس سرخ بپوشه و دست در دست آساگ بر روی پله های قصری که میانِ دشتِ پریوان بنا شده قدم برداره .
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.