دستهای لیام به امید پیدا کردن راه نجاتی به دیوارهای پشت سر چنگ زدن و اون پسر با تمام وجود برای سرِپا نگه داشتن خود تلاش کرد.ل- من-منظورت از این حرفها چیه ز-زین؟
با هر قدمی که مرد برمیداشت ، آتشی زبانه میکشید و بادی از ناکجاآباد شعلههای آتش رو ترغیب به گُر گرفتن میکرد.
ز- لیام ، لیام ، لیام!
این یک رویای لعنتی نیست که منتظری با تموم شدنش از خواب بلند شی
خوب چشمهات و باز کن تا از منظرهای که ساختم لذت ببری!صدایِ دعا خوندنِ کشیشها و ناقوسِ بلند کلیسا همه جارو برداشته بود.
مردهای سفید پوش با کتاب مقدس و صلیبی در دست از خداوند طلب آمرزش میکردند و از مسیح میخواستند اونها رو از شر موجودات پلید و ناپاکیها نجات بده.قهقهههای بلند زین هم میونِ صدای اونها میپیچید.
اون مرد با لباسهای تماما سیاهرنگش بین سفیدپوشانِ انجیل به دست ، خلوص و یکرنگی رو از بین میبرد و عملا اونها رو به سخره گرفته بود.ز- نگاهشون کن لیام! میبینی چهطور التماس میکنن؟ عجز و ناتوانی رو از توی چشمهاشون میخونی؟
آه چه قدر احمق و رقتانگیزند !لیام با تمام توانی که از خود سراغ داشت، قدمهاش رو سمت مردانِ خدا سوق داد و از پشت به ردای یکی از اونها چنگ انداخت.
ل- پ-پدر او-ن اون
اون مردها بلافاصله سمت پسرِ ترسیده و لرزانی که مراسمِ دعا رو بههم زده بود برگشتند و یکی از اونها که جوانتر از بقیه بود ، جلوتر اومد.
-چی کار داری میکنی پسر؟! این کارت بیاحترامیه!
لیام با چشمهایی وحشتزده به آتشی که هر لحظه بیشتر گر میگرفت و زبانه میکشید ، زل زده بود و با انگشت اشاره به ردایِ مرد که داشت میسوخت اشاره کرد.
ل- آتش- دار-دارین میسوزین! او-اون
زین با نیشخندی بر لب ، در کنار مجسمهی مسیح ایستاده بود و با نگاهِ شرورش به لیام و تلاشهاش برای نجات اون کشیشها ، طعنه میزد.
ز -به نام پدر ، پسر ، روح القدس!
مجسمهی عظیم مسیح بلافاصله شروع به ترک خوردن کرد و طولی نکشید تا تمامِ اون هیبت خورد و خاکشیر بشه و تکههای ریز شدهاش در آتش بیافته!
لیام شوکزده از اتفاقی که افتاد ، دستش رو روی قلبش گذاشت و عقب عقب رفت.
آتش همه جا رو فرا گرفته بود و نمیشد از میان اون شعلههای خشمگین که میل به خاکستر کردن داشتند ، راه فراری پیدا کرد.
پس ناامیدانه به زین چشم دوخت تا شاید دلش به رحم بیاد و این کابوس رو تمام کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/354987989-288-k374403.jpg)
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.