آنجا که سیاهیِ آسمانِ دیوا و سفیدی آسمان آمور به هم میپیوست ،
همان جایی که ابرهای نقرهای تمام آسمان رو دربر گرفته بودند و مرز هوایی دو سرزمین رو تعیین میکردند ،
ارتش تاریکی آمادهی حمله ایستاده بود.صدای زوزهی گرگها و پا کوباندن موجودات جهنمی ، لرزه به دل هر جنبندهای میانداخت و سُم اسبهای فرماندهان لشکر ، زمین رو شخم میزد و خاک رو زیر و رو میکرد.
جادوی نحسی که به همراه لشکرِ سیاهی در حال حرکت بود ، هر گیاهی رو در دم میخشکوند و هر جنبندهای رو به درک میفرستاد.اژدهاهای اساطیریِ دیوا که سالها در غار خفته بودند ، بر فراز آسمون پرواز میکردند و برقِ چشمهای سرخشون نشون از خشم و نفرت داشت.
سربازان در یک ردیف و با آرایش نظامی خاص به جلو حرکت میکردند و مقصدشون سرزمینی بود که همگی از اون کینهای عمیق به دل داشتند.
سرزمینی که گرچه اسمش با عشق در آمیخته ، اما دشمنی دیرینهای با اونها داشت.نگاهِ سربازان مرزیِ آمور با شجاعت از روی دیدهبانهای قلعه ، دشمنان رو میکاوید و کماندار ها کمان به دست ، منتظر اشارهای از سوی فرمانده بودند.
وحشتِ این جمعیت شاید لرزه بر دل هرکسی میانداخت اما ، برای سربازانِ آمور وفاداری به سرزمین و ملکه حتی به جان و تن هم ارجحیت داشت.آدریانوس با زرهای جنگی ، پراقتدار روی یکی از برجکهای قلعه ایستاده بود و برای پیدا کردن کسی که به قصد مذاکره باهاش تا به اینجا اومده بود چشم میگردوند!
مرد همونطور که نگاهش رو از روبهرو نمیگرفت ، یکی از سربازان و فراخوند و با دست به اصطبل اشاره کرد.
آ-اسب من و آماده کنید
برای حرف زدن با یکی از فرماندهان ارتش دیوا میرم!سرباز بلافاصله اطاعت کرد و وقت رو هدر نداد ؛
فرماندهی قلعه که از قصدِ آدریانوس باخبر شده بود ، با نگرانی کنارِ اون ایستاد و سعی کرد مرد رو از تصمیمش منصرف کنه.-رفتن شما به اونجا بسیار خطرناکه قربان
میتونین به جای خودتون پیغام رو با پیک بفرستید
اون ها برای کشتن سردار بزرگ آمور تردید نمیکنن!آدریانوس بالاخره نگاهش رو از دلِ ارتش دشمن کند و سمت پلههای برجک راه افتاد.
آ-ملکه شخصا به من دستور دادند تا پیغام ایشون رو برای پادشاهِ دیوا ببرم
ما قرار نیست جنگی رو شروع کنیم پس حواست باشه حتی اگر اتفاقی برای من افتاد هم اقدامی نکنی .
در این صورت فقط پیکی برای ملکه بفرست و منتظر دستور ایشون بمون.فرماندهی قلعه با شنیدن نام ملکه ، بدون هیچ حرف اضافهای تعظیم کرد و از سر راه کنار رفت.
آدریانوس بعد از رد شدن از مرد و پایین رفتن از پلهها ، خودش رو به دروازهی قلعه رسوند و افسار اسبش رو از دست سربازی که آورده بودش گرفت ، و با یک حرکت سوار شد.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.