سرزمینهای دور تنها در افسانهها و خیال نیستند؛
جن و پری و موجودات فراتصور هم همینطور.
اما واقعیتِ هر چیزی ممکنه تحریف یا اضافه شده باشه!••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
از وقتی چشم باز کرده بود خودش رو حبس شده میانِ گلها دید!
چیزی غیرقابل باور و انتظاری که داشت.
گمان میکرد از کابوس رها شده و در میان رویا ایستاده اما واقعیت رو به رویا ترجیح میداد.
دوست داشت چشمهاش و که باز میکنه ، توی خونهی خودشون و در کنار پدرش باشه ولی همه چیز قرار نیست بر طبق میل و خواستهی ما پیش بره.چیزهای مبهمی به خاطر میآورد که کمکم در ذهنش وضوح میگرفتند.
از پیدا شدن مردی مرموز در زندگیاش گرفته تا گیر افتادن در میان شعلههای آتشی که همون فرد به راه انداخته بود.هالهای از ابهام سرش رو پر کرده بود اما کنجکاوی مانع از این میشد که در گوشهای بنشینه و کاری نکنه.
فکرِ این که نکنه مرده باشه لحظهای از سرش بیرون نمیرفت و این احتمال یقینا وجود داشت!
اتاقی که درش قرار داشت و گلهای اشرافیای که تا به حال نظیرشون رو ندیده بود و عطر سرمست کنندهی اونها ، همه و همه نوید یک خونهی بهشتی رو میدادند اما چطور شد یک دفعه از جهنمی که زین به راه انداخته بود به اینجا رسید؟!در و پنجرها هیچ جوره باز نمیشدند و لیام عملا حبس شده و چارهای به جز صبر کردن نداشت؛
نمیدونست چقدر گذشته و چند دقیقهست به دیوار زل زده اما ناگهان درِ زرین کوب مقابلش باز و فردی داخل شد.چشمهای لیام با دیدن هیبت اون فرد از کاسه در اومدن و خشک شدن گلوش و حس کرد.
نکنه کابوس و رویاش قاطی شده بود که اون مرد و این جوری میدید؟قامتِ مرد با ردایی بلند و سلطنتی پوشانده شده و عصایی که جمجهی یک کلاغ به سرش اتصال یافته بود ، در دست داشت.
چشمهای تیزبیناش خیره به لیام بودن و لبخند عجیبی روی لبهاش خودنمایی میکرد.- درود من رو بپذیرید سرورم.
از این جا به بعد من مسئول شما هستم!•••••••••••••••••••••••••••••••
آ- تمامیِ سربازان دیوا از آمور خارج شدن
م- ناگهانی؟
آ- دستور از قصر بزرگ رسیده!
زن با تشویش از جای بلند شد و دامن بلند لباسش رو بالا گرفت تا موقع راه رفتن زیر پا گیر نکنه. با عجله قدم برداشت و آدریانوس هم به دنبالش راه افتاد.
آ- احتمالا گم شده رو یافتن!
هر چه زودتر جناب ساندورا رو به محوطه بیارید.
میخوام باهاشون راجب مسائلی مشورت کنم.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.