سردی بیش از حدی که در فضای خونه جریان داشت تنش رو میلرزوند و مصرانه در تلاش بود تا اون و از خواب عمیقش بیرون بکشه؛
این که تا حالا آلارم موبایلش زنگ نخورده بود نشون میداد هنوز هم زمان بیدار شدن فرا نرسیده ولی حسِ عجیبی وادارش میکرد زودتر از موعد چشمهاش و باز کنه.
سیستم گرمایشیِ خونه به درستی درحال کار کردن بود و لیام نمیدونست که چرا نسیم خنکی رو روی پوستش احساس میکرد!
حداقل امیدوار بود برای مهمونشون مشکلی پیش نیومده باشه.خمیازه بلندی کشید و سعی کرد تا با کش و قوص دادن بدنش خستگی نشات گرفته از خواب چندین ساعته رو از بین ببره.
از تخت بیرون اومد و بعد از انجام کارهای همیشگی توی سرویس بهداشتی ، لباسهاش عوض کرد.به مقصد آشپزخونه از اتاقش بیرون رفت و
پاش که به سالن پایینی رسید ، با دیویدی مواجه شد که با چوب بیسبالِ توی دستش روی تک کاناپهی روبهروی راه پلهها نشسته بود.ابروهاش به نشانهی تعجب بالا رفتند.
چرا پدرش با همچین وضعیتی چرت میزد؟
نکنه توهم توطئهای که در سر داشت باعث شده بود دیشب این جا نگهبانی بده؟!
با گذرِ این فکر از سرش آروم خندید و سرش رو به نشانهی تاسف تکون داد.بیصدا وارد آشپزخونه شد و بیست دقیقهای وقتش رو برای صبحانه خوردن خرج کرد.
میز و با عجله جمع کرد و برای رفتن به محل کارش راه افتاد.قبل از این که سمت در خروجی بره ، پدرش سد راه شد و چوب بیسبالی که هنوز در دست داشت توی هوا تاب داد.
د- کجا؟
لیام که از رفتار عجیب مرد متعجب بود و هم چنان میترسید دیرش شده باشه ، چشمهاش و درشت کرد و مچ دستش رو بالا گرفت و به ساعت اشاره کرد.
ل- باید برم داره دیرم میشه
دیوید از کنار پسرش رد شد تا روی کاناپهی همیشگیاش جلوی تلوزیون بنشینه و روی کانال خبر زد.
د- تا اطلاع ثانوی کار تعطیله
لیام با اخم کمرنگی به اون مرد که با بیخیالی جلوی تلوزیون نشسته بود نگاه کرد و تصمیم گرفت توجهی به حرفهاش نکنه.
د- خود جرج امروز زنگ زد و گفت تا وقتی اوضاع اینه نمیتونین در آرامش کار کنین پس درمانگاه رو تعطیل کردن
لیام جلو رفت و روبهروی پدرش ایستاد و دستهاش و دو طرف کمرش گذاشت.
ل- مگه اوضاع چه جوریه؟!
دیوید بدون گفتن حرفی دست لیام و کشید و اون و کنار خودش نشوند.
د- خودت ببین
پسر با کنجکاوی نگاهش رو به تلوزیون داد چشمهاش و ریز کرد.
خبرنگاران زیادی به دنبال نخست وزیر راه افتاده بودند و پشت سر هم سوال میپرسیدن.
ماموران سعی میکردند تا جمعیت رو متفرق کنند اما اونها تا پاسخ سوالاتشون رو پیدا نمیکردن از اونجا تکون نمیخوردن.
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionدر تاریکترین نقطهی جهان هستی، جایی که پژواک پلیدی و خندههای کریهانهی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زندهای میانداخت، درست همانجایی که شیطان ایستاده بود، گل بابونه ای سر از خاک در آورد.