chapter8

2.8K 365 281
                                    

در حالی که دیگه توان سر پا ایستادن نداشت

و از طرفی یه چیزی شبیه دلهره بهش هجوم آورده بود ....
هر لحظه می ترسید از اونچه که با برگشتن به بیمارستان در انتظارشه .... روی نزدیک ترین صندلی بهش که یه صندلی تنها کنار تلفن اتاق بود ، نشست...

سرشو رو زانوهاش گذاشت و چشماشو بست ...

از اونچه که پشت در بین مرد و زن داشت رخ میداد خبری نداشت ....

از تمام اونچه که از این به بعد قرار بود تو مرکزش قرار بگیره بی خبر بود .... اگر نه ثانیه ای چشماشو رو هم نمیذاشت ....

خیره به انگشتای دستش بود ، انگار که داستان هایی طولانی برای خوندن بین خطوط ظریف لابه لای انگشتاش داشت ...

در حالی که این روز ها خیره بودنش به هر نقطه ای در سکوت و با حس غرق بودن داخل اون تصاویر ، به معنی توقف بودن براش ...

توقف جریان زندگی که دوست داشت هر دفعه با برگشتن مجدد افکارش به زندگیه در حال جریان، ببینه سالها به جلو پرتاب شده ...

جایی که همه چی آرومتره ، نه قشنگتر و نه خوشبخت تر ، بلکه آرومتر....

تنها خواسته ی اون همین بود ، کمی کمتر رنج کشیدن .

با صدای در به آهستگی از روی صندلی بلند شد ، جوری که انگاری با سر پا کردن خودش همزمان در حال حمل و بلند کردن تمام افکار همراهشه که حساب وزن و سنگینیش از دستش رفته ....

چشمای خستشو به مرد و زنی که به زودی از طاق در خارج شده و پشت سر هم رو به روش قرار گرفته بودن دوخت

به نظر زن حالت آرومتری نسبت به نزدیک یه ربع پیش که داخل اتاق کشیده بود پیدا کرده بود ...

و شاید این شانس صحبت مسالمت آمیز رو باهاش بیشتر می کرد ...

البته که این فقط افکار اون بود ، ذهن خسته ای که دیگه دوست داشت به همه چی خیلی ساده فکر کنه و سریع رها بشه از همه چی ، و قرار نبود بیشتر از چند دقیقه دووم بیاره ....!

نه بعد شنیدن صحبتای آلفای لاغر با نگاه های مرموز و هیز رو به روش و امگایی که پشت سرش لبخند پیروز مندانه ای به لب داشت

« خب امگا ... شانس باهات یار بود
و ما می خواییم ، بذاریم از این در بری بیرون ، بدون اینکه حتی یه فرانک هم پرداخت کنی ...

این نهایت سخاوت ما می تونه باشه و باید قدردان خانم باشی .... »

در حالی که حالا کنار امگا ایستاده بود و دستشو رو شونه ی جونگ کوک انداخته بود ...

جونگ کوک بلافاصله فاصله ای ایجاد کرد و خودشو از شر انگشتای دست اون مرد که بدترین حسارو بهش تزریق می کرد دور کرد

مرد که دستاش رو هوا مونده بود ، حالا دستاشو به جیبش برگردوند و این دفعه خیره به صورت امگای بزرگتر با جدیت ادامه داد ؛

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now