chapter9

2.6K 395 380
                                    

بعد نگاه گذرایی که به کلبه ی چوبی وسط جنگل که تو اون شب پاییزی سرد آخرین روز های سال ،بین برف پنهون شده بود و تنها روشنایی اون اطراف نوری بود که از پنجره های کوچیک کلبه بیرون زده بودن انداخت ....

به دست آلفای سیاه پوش که همچنان انگشتاش سمت کلبه رو نشون میدادن کرد ، خیره شد ...

آلفا ماشین رو کنار جاده ی اصلی که پنجاه متر با جاده باریکی که به کلبه می رسید نگه داشته بود ...

جاده ی باریک آروم آروم داشت با دونه های درشت برفی که پشت سر هم و آروم روی زمین می نشستن گم می شد ...

جونگ کوک همچنان بدون حرکتی به دستای آلفا خیره بود ...
براش آماده بود و منتظر بود فقط آلفا بخواد سمتش برگرده ....

شال گردنش که کنارش جا خشک کرده بود رو محکم چنگ زد و عرق سردی حالا روی پیشونیش نشسته بود و قلبش تند تند می زد ...
یا حالا یا هیچوقت ...



تا آلفا خواست نیم نگاهی بندازه سمت کوک که هیچ صدایی ازش نمی اومد و کوچکترین حرکتی نمی کرد ....
جونگ کوک طی حرکت سریعی ، گردن آلفا رو اسیر شال گردنش کرد ...

و با قدرتی چند برابر حالت عادیش ، شروع کرد به فشار دادن شال گردن ...

عرق از چونه ی تیزش داشت پایین می اومد و هم زمان دندوناشو رو هم فشار داده بود ...

آلفای سیاه پوش صداهای نامفهومی در می آورد و با دستاش محکم به شال گردنی که راه نفسشو آنی بند آورده بود چنگ می زد ‌....

جونگ کوک که متوجه رنگ مرد که داشت رو به کبودی می رفت ، شد ...

در حالی که حالا اشکای خودشم داشت جاری می شد ، با استرس و تشویش فریاد زد ؛

« زود اسلحتو پرت کن صندلی عقب اگه نه می میری »

فقط خودش می دونست که این دروغه محضه ...

اون نمی تونست قاتل کسی باشه ...

اما اون آلفا تو موقعیتی نبود که استدلال کنه درستی حرف امگا رو ، پس این بزرگ نمایی می تونست بهش کمک کنه ، البته شاید !


آلفا که چیزی نمونده بود تا خفه بشه ، به پهلوش چنگ انداخت و کلت نسبتا بزرگی رو طی حرکت نصف و نیمه ای که کمبود اکسیژن جونی برا دستاش نذاشته بودن ، عقب پرت کرد ....

جوری که نیمه ی راه افتاد عقب ترمز دستی ماشین و کوک سریع با یه دستش برداشتش ...

در حالی که حالا دست دیگشم در حدی شل شده بود که آلفا تونست سرفه کنان گردنشو جلوتر کشیده و خودشو از اسارت دستای امگا رها کنه و با صدای بلند هوا رو ببلعه


جونگ کوک که اسلحه رو برداشته بود و با پشت دستش عرق پیشونیش رو پاک می کرد و نفس نفس می زد ....

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now