chapter 25

3.1K 351 605
                                    

وقتی نوشتن این داستان رو شروع کردم پاییز بود ، دقیقا همون فصلی که بوک ازش شروع شد ...

و الان که به چهار قسمت پایانی رسیدیم ،
داستانمونم به اواسط بهار رسیده
همون فصلی که الان خودمونم توشیم .....

یجورایی حس می کنم ، خودمم دقیقا باهاشون تمام اینارو زندگی کردم و این خیلی برام خاصش کرده ...

سالی که گذشت شهر ما زمستون پر برفی داشت ...و نوشتن داستان و تصور فضاشو که بیشترش تو زمستون گذشت راحتتر کرده بود ...


🍃🍃🌺🍃🍃



آخرین روزهای ماه می بود و دومین ماه بهار هم به اتمام رسیده بود

همه جا به رنگ سیب در اومده بود ...سبز و مطبوع ....

روخونه هایی که به دریاچه ی پشت عمارت جاری بودن ، عین روبان های درخشانی از میون جنگل کاج دیده میشدن ...‌

درختان سیب به بار نشسته بودن ....

و اولین رز های بهاری تو حیاط زیبا خود نمایی می کردن ...

همه چیز دقیقا همونطور که باید ، سرجاش قرار داشت ، با یک نظم و قاعده ی هر ساله ....



اما حالا اون عمارت بزرگ که بیش از صد سال از عمرش میگذشت ، و جزو اولین عمارت های مدرن و زیبایی بود که در زمان خودش تو پاریس ساخته شده بود
شاهد اتفاقی جدید تو صدمین بهارش بود ،
اتفاقی که این بهار رو متمایز تر از بهار های دیگه می کرد ...

و قرار بود ، از این بعد
به همه چیز رنگ و بوی متفاوت تری ببخشه ....

و عمارت شاهد بهار های متفاوت تری باشه ...

و اون چشم باز کردن دو توله ای بود ،
که فقط سه ساعت ، از ورودشون به این مکان می گذشت


و حالا بین والدینشون ، گوشه ای از اون عمارت غرق زیباترین و آسوده ترین خواب هایی بودن که قرار بود دنیا بهشون هدیه کنه .....



همه چیز تو سکوت و آرامشی قرار داشت ، که انگار یک نقاش تمام این هارو با حوصله ی تمام کشیده ....

و قرار نیست شخصیت های اون تصویر حتی لحظه ای غرق کوچکترین دغدغه ای بشن ...

و تا ابد قراره این تابلو ی زیبا گوشه ای آویخته بشه و در معرض دید تماشاگرانی که ذوق هنری دارن ، قرار بگیره .....






امگا که صبح زود دردش شروع شده بود و خبر از اومدن توله هاش داشت ،
به خاطر مراقبت های آلفا و وسواسش که همه چیز باید تو بی خطر ترین شرایط برای امگاش رخ بده

و حضور یک پرستار و یک ماما از چند روز قبل تو عمارت ،
زایمان بی دردسری رو گذرونده بود ....


Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now