وقتی نوشتن این داستان رو شروع کردم پاییز بود ، دقیقا همون فصلی که بوک ازش شروع شد ...
و الان که به چهار قسمت پایانی رسیدیم ،
داستانمونم به اواسط بهار رسیده
همون فصلی که الان خودمونم توشیم .....یجورایی حس می کنم ، خودمم دقیقا باهاشون تمام اینارو زندگی کردم و این خیلی برام خاصش کرده ...
سالی که گذشت شهر ما زمستون پر برفی داشت ...و نوشتن داستان و تصور فضاشو که بیشترش تو زمستون گذشت راحتتر کرده بود ...
🍃🍃🌺🍃🍃
آخرین روزهای ماه می بود و دومین ماه بهار هم به اتمام رسیده بود
همه جا به رنگ سیب در اومده بود ...سبز و مطبوع ....
روخونه هایی که به دریاچه ی پشت عمارت جاری بودن ، عین روبان های درخشانی از میون جنگل کاج دیده میشدن ...
درختان سیب به بار نشسته بودن ....
و اولین رز های بهاری تو حیاط زیبا خود نمایی می کردن ...
همه چیز دقیقا همونطور که باید ، سرجاش قرار داشت ، با یک نظم و قاعده ی هر ساله ....
اما حالا اون عمارت بزرگ که بیش از صد سال از عمرش میگذشت ، و جزو اولین عمارت های مدرن و زیبایی بود که در زمان خودش تو پاریس ساخته شده بود
شاهد اتفاقی جدید تو صدمین بهارش بود ،
اتفاقی که این بهار رو متمایز تر از بهار های دیگه می کرد ...و قرار بود ، از این بعد
به همه چیز رنگ و بوی متفاوت تری ببخشه ....و عمارت شاهد بهار های متفاوت تری باشه ...
و اون چشم باز کردن دو توله ای بود ،
که فقط سه ساعت ، از ورودشون به این مکان می گذشتو حالا بین والدینشون ، گوشه ای از اون عمارت غرق زیباترین و آسوده ترین خواب هایی بودن که قرار بود دنیا بهشون هدیه کنه .....
همه چیز تو سکوت و آرامشی قرار داشت ، که انگار یک نقاش تمام این هارو با حوصله ی تمام کشیده ....
و قرار نیست شخصیت های اون تصویر حتی لحظه ای غرق کوچکترین دغدغه ای بشن ...
و تا ابد قراره این تابلو ی زیبا گوشه ای آویخته بشه و در معرض دید تماشاگرانی که ذوق هنری دارن ، قرار بگیره .....
امگا که صبح زود دردش شروع شده بود و خبر از اومدن توله هاش داشت ،
به خاطر مراقبت های آلفا و وسواسش که همه چیز باید تو بی خطر ترین شرایط برای امگاش رخ بدهو حضور یک پرستار و یک ماما از چند روز قبل تو عمارت ،
زایمان بی دردسری رو گذرونده بود ....
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Romanceنام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ درام /کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) امگاورس / امپرگ ( اسمات ) یکی لابه لای تیره ترین روز ها ، چشم انداز قلب و ذهنش آینده ای روشنه ... یکی لابه لای آسوده ترین روز ها ، قلب و...