💎Part7💎

556 107 243
                                    

«فلش بک 5سال پیش»

★𝒹𝒶𝓇𝓀 𝒶𝓃𝒹 ℘𝒾𝓃𝓀★𝒹𝒶𝓇𝓀 𝒶𝓃𝒹 ℘𝒾𝓃𝓀★

با محکم پرت شدنش به داخل اتاق، مساوی شد با
فریاد شخص پشت سرش:

_خفه شو احمق، یه مین واقعی هیچ وقت اشک نمیریزه!

جیمین لباش از بغض لرزید نگاه ترسیده اشو از یونگی گرفت و به بازوی زخمی پسر بزرگتر داد

یونگی موهای عرق کرده مشکیشو با دست سالمش
عقب فرستاد

و نگاه بی حسش رو داد به پسربچه ۱۵ساله ای که در یک شب جهنم رو به دستایه کوچکیش،جایه چند شاخه گل سرخ هدیه داده بود،شاید هدیه ای که بهش داد، همون رز های قرمزی بود که با خون خانوادش رنگ شده بود!

پوزخندی زد:

_از اون یونایه عوضی بعید نیست که به پدرت خیانت کرده باشه!

جیمین با شنیدن این حرف دستشو مشت کرد اشکاشو با پشت دست محکم کنار زد از رویه کف اتاق بلند شد و مقابل یونگی قرار گرفت و با خشم غرید:

_حق نداری، حق نداری راجبه مادرم همچین حرفی
بزنی!!!

یونگی یه تای ابروشو بالا داد:

:اوه پس اون هرزه بهت یاد داده ازش دفاع کنی؟!

_تمومش کن!

لحظه ای با خشم به هم خیره شدن و پسر کوچکتر
این سکوت رو شکست

_چرا نزاشتی منم همراهشون بمیرم!

+احمق! مُردن چیزی نیست که تو فکرشو میکنی!

_میخوای عذابم بدی! زنده ام گذاشتی تا درد از دست دادن رو با تمام وجودم حس کنم!

+اون درد بعد از مدتی کمرنگ میشه!

_ولی محو نه! یه جایه از قلبت پنان میشه! ازدست دادن حس وحشتناکیه!

+ههمون درد از دست دادن رو چشیدیم! ولی بازم محکوم به ادامه دادنیم!

جیمین تکخندی زد با استین لباس خیسش که نشون از بارون بیرون بود، اشکاشو کنار زد:

+جنگیدن برای نفس کشیدن اونم وقتی که عزیزت رو از دست دادی بی معنیه،محکوم به ادامه دادن
عذاب آوره!

فریاد زد در مقابل پسر روبه روش ، یونگی فقط اخماش بیشتر از قبل درهم رفت، وضعیت بدنش و خونی که ازدست داده بود خیلی بد بود

💎dark and pink💎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang