6.Robin Hood

124 21 55
                                    


با صدای ملودی آرومی پلک های سنگین اش کمی از هم فاصله گرفتند. نور کمی از بین پلک های نیمه باز به چشم هاش می رسید و تقلا برای باز نگه داشتن پلک هاش رو سخت تر می کرد.

-بله بابا؟

در تلاش برای پیدا کردن منبع صدا سرشو به اطراف چرخوند و بار دیگه برای جدا کردن پلک هاش تلاش کرد.

-با آقای سونگ برای جلسه ی فردا هماهنگ کردم خیالتون راحت. گی چول هم پیش نویس قرارداد رو آماده کرده فردا قبل از جلسه می تونید بخونیدش.

سرش درد می کرد و حالا که بالاخره پلک هاش از هم فاصله گرفته بودند چشم های خسته اش تار می دید. تاری دید و سستی بدنش کلافه اش می کرد و باعث می شد خودش رو به خاطر خوردن اون مسکن های لعنتی سرزنش کنه.

سعی کرد تکونی به خودش بده و با فشردن دوباره ی پلک هاش محیط ناآَشنای اطرافش رو کشف کنه. ناله ی ضعیفی در نتیجه ی تلاش ناموفقش از بین لب هاش خارج شد.

-بابا می شه من بعدا بهتون زنگ بزنم؟

اون صدا...آشنا به نظر می رسید.

این بار چشم هاش با بالارفتن پلک سنگین اش دید بهتری داشت. نگاهش روی چهره ی آَشنایی نشست.

-بیدارت کردم؟

چشمی چرخوند. محیط ناآشنایی که توی اون چشم باز کرده بود ماشین اون پسر بود. آخرین چیزی که یادش می اومد قبول کردن پیشنهاد کمک پسر و سوار شدن به ماشینش بود. با انگشت شصت و اشاره چشم هاشو فشرد و سرشو از پشتی صندلی جدا کرد.

باورش نمی شد تو ماشین این پسر خوابیده باشه. لعنت به اون مسکن های به درد نخور. دنده اش هنوز درد داشت. تنها کاری که اون قرص های لعنتی کرده بودند خجالت زده کردنش جلوی این پسر بود.

-من...

گلوش خشک شده بود و این حرف زدن رو واسش سخت می کرد.

-بیا یکم آب بخور.

نگاهش کمی روی بطری آبی که پسر به سمت اش گرفته بود موند. بعید می دونست این پسر بخواد چیزی به خوردش بده اگه می خواست کاری کنه تو همین مدت انجام می داد. با قرص هایی که خورده بود کار رو به اندازه ی کافی واسش راحت کرده بود.

بطری رو از دست پسر گرفت. درب بطری باز نشده بود و سرمای کمی روی پوست دستش می نشست. قبل از اینکه بتونه نتیجه گیری کنه صدای پسر دوباره توی ماشین پیچید.

-حدس زدم بعد از بیدار شدن تشنه ات بشه.

حرفی نزد. درست تر این بود که نمی دونست چی باید بگه. واقعا این پسر به همه چیز فکر می کرد؟ نمی دونست باید از این همه خاطر جمع بودنش بترسه یا حس خوبی داشته باشه.

درب بطری رو باز کرد و جرعه ای آب نوشید. خنکی آب گلوی خشک شده اش رو تازه و کمی ذهنش رو هشیار کرد. از شیشه ی جلوی ماشین نگاهی به بیرون انداخت. نمی تونست تشخیص بده کجان اما هوا تاریک شده بود و این یعنی مدت زیادی گذشته بود.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now