-گفتی سرده که.
زیرچشمی نگاهی به پسر که برخلاف دوشب دیگه با لبخند مشغول تمیز کردن زخمش بود انداخت.
-دیگه نیست.
دست هاشو روی نیمکت چوبی گذاشت و به عقب خم شد. این خونه رو بیشتر از محله ی آروم اش به خاطر فضای پشت بامی که دراختیار داشت دوست داشت.
نیمکت چوبی نچندان بزرگی رو به دیوار ساختمون خونه چسبونده بود و نمای خوبی از آسمون شب روبروش بود.
-از اینجا خوشم میاد.
از سوزش مایع ضدعفونی کننده هیسی کشید.
-شرط می بندم بالکن خونه ات از اینجا بهتر باشه.
-فضای خوبی داره ولی یه چیزی کم داره.
نگاه کنجکاوی به پسر انداخت. جز موهای مشکی و مرتب اش چیزی ازش دیده نمی شد.
-چی؟
-تو رو.
چشمی چرخوند و نگاهشو به آسمون شب دوخت.
-راستشو بگو این حرفا روی بقیه تاثیر داشته یا من تنها قربانی این حرف های آزاردهنده ام؟
با فشار دست پسر روی پانسمان تازه اش هیسی کشید و خودشو کنار کشید.
-هی.
چهره ی مظلومی که پسر به خودش گرفته بود فقط گناهکار بودنش رو اثبات می کرد.
-دردت اومد؟
-چون گفتم حرفات آزاردهنده اس زخممو فشار دادی؟
چشم های مین یونگی با اغراق گرد شد و دست هاشو بالا برد.
-شاید تو مدام بهم زخم زبون بزنی ولی من می تونم ازت انتقام بگیرم؟
سری برای بازی اغراق آمیز پسر تکون داد.مین یونگی بازیگر قابلی بود اگه این بار انقدر ناشیانه عمل کرده بود معلوم بود قصد شیطنت داره.
-چرا نتونی؟
-آخه دلم نمیاد.
همین بود. بازیگر شایسته ی اسکار به بازی برگشته بود. نگاهش رو به چشم هاش دوخت. چشم هایی که به اندازه نرمالشون برگشته بودند و جوری برق می زدند که تشخیص شون از چراغ های ساختنمون پشت سرش سخت بود.
-چرا فقط بهم نمی گی چی می خوای تا این بازی تموم شه مین یونگی؟
-اگه بگم بهم می دیش؟
-اگه چیز مسخره ای نباشه.
-نمی دونم مسخره از نظر تو چیه ولی چیزی که ازت می خوام دلیلیه که فکر کردن بهش باعث می شه نوازش نسیمو روی صورت ام حس کنم.
هیچ جواب صادقانه ای برای اون سوال نداشت. حالا دیگه خیلی مطمئن نبود این پسر چی ازش می خواد.
YOU ARE READING
Love Is About Trust
Fanfiction-عشق همه اش درباره اعتماده. انقدر به طرف مقابل اعتماد پیدا می کنی که با وجود تمام علامت های خطری که دور و برش هست قلبتو دو دستی تقدیم اش می کنی چون مطمئنی بهش آسیب نمی زنه. -اما من به تو اعتماد ندارم. -می دونم اما بازم می خوام قلبمو پیشکش ات کنم. چو...