28.Admirable

105 19 123
                                    


-قراره با نیروی ذهنیت اون در رو سوراخ کنی؟

با شنیدن صدای پدرش کلافه چشمی چرخوند و قبل از چرخیدن سمت مردی که تمام مدت با آزار دادنش خودش رو سرگرم کرده بود لبخندی روی لبش نشوند.

-پدرجان قبل از اینکه مهمانمون بیاد نمی خواید برید اخبار دوست داشتنی اتون رو چک کنید؟

مین خنده ی کوتاهی کرد و ابرویی بالا انداخت. لب هاش کمی تکون خورد اما انگار توی آخرین لحظه پشیمون شد و با تکون دادن مختصر سرش یونگی رو تنها گذاشت. مطمئن بود انقدر آشفته و رقت انگیز به نظر می رسید که پدرش دلش نیومده بیشتر از اون اذیتش کنه. باید هم واسش دلسوزی می کرد. یک ساعتی بود که گوشی اش رو دستش گرفته بود و جلوی در ورودی پرسه می زد. منتظر بود تا زنگ خونه به صدا در بیاد یا اینکه پیامی از هوسوک روی صفحه ی گوشی اش ظاهر بشه که خبر می ده از اومدن پشیمون شده.

با وجود اصرارش هوسوک قبول نکرده بود دنبالش بره و مجبور بود با استرس انتظار بکشه و شوخی های پدرش و نگاه های محبت آمیز و دلسوزانه ی مادرش رو تحمل کنه. اگه هوسوک امشب نمی اومد نمی دونست چطوری قراره از پسش بربیاد. اولین باری که پسر مورد علاقه اش رو به خونه دعوت کرده بود یه فاجعه تمام عیار می شد.

با صدای زنگ به سمت در پرواز کرد. دعا می کرد صورت هیچ کس دیگه ای رو پشت اون در نبینه. دستش چند ثانیه ای روی دستگیره موند تا بتونه با نفس عمیقی شجاعتش رو جمع کنه. در رو باز کرد و با دیدن چهره ی مضطربی که انتظارش رو می کشید نفس راحتی کشید.

-اومدی.

لب های هوسوک به لبخند معذبی کش اومد.

-من زیر حرفم نمی زنم مین یونگی.

شاید اون لبخند زورکی و معذب چیزی نبود که به صورت جانگ هوسوک بیاد اما یونگی حس می کرد بیشتر از قبل عاشق پسر شده و این بار تصور عاشقی نفسش رو بند نمی آورد. حالا که پسر تا اینجا اومده بود دیگه نمی ترسید. حداقل نه به اندازه ی قبل.

-بیا تو.

از جلوی در کنار رفت و اجازه داد پسر با قدم های کوتاه و محتاط از کنارش رد بشه. نگاهش تازه متوجه لباس های تنش شده بود. از روزی که باهاش آشنا شده بود تنها چیزی که تنش دیده بود تی شرت و پلیورهای گشاد و کهنه و شلوارهای جین بود. دیدنش توی این پیراهن سفید که آستین هاشو تا نیمه تا زده بود و خیلی مرتب توی شلوار پارچه ای سرمه ای رنگش فرو کرده بود حس متفاوتی داشت. دکمه های بالایی پیراهنش رو آزاد گذاشته بود و موهای همیشه لخت اش رو به آراسته ترین شکل ممکن منظم کرده بود. انقدر محو تصویر جدید پسر شده بود که گل های توی دستش فقط تونستند ثانیه ای از نگاهش رو بخرند. اما همون ثانیه کافی بود تا توجه هوسوک رو جلب کنه و معذب تر از قبل لبخند بزنه. دست آزادش رو پشت موهاش کشید و با خجالت نگاهشو به گل ها داد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now