-گفتم لازم نیست.
روی مبل چرخید تا پسر رو بهتر ببینه. با اخم ظریفی بین ابروهاش توی آشپزخونه نقلی اش می چرخید و سعی داشت بهونه ای برای اونجا موندن پیدا کنه.
-نباید برگردی سرکار؟ می خوای زخمت عفونت کنه؟
-به تو...
بین حرفش پرید.
-آره به من ربطی نداره ولی خودت چی؟ واقعا حاضری به خاطر لجبازی با من تا این حد خودتو به دردسر بندازی؟ فقط یه دقیقه طول می کشه.
مکث پسر نشون می داد داره حرفاشو سبک سنگین می کنه.
-بعدش می رم.
همین که جمله اش تموم شد پسر با حداکثر سرعتی که زخم اش اجازه می داد خودش رو به کاناپه رسوند و نزدیک به پسر نشست.
نگاهشو از صورت اخموی پسر گرفت. اگه می دونست شناختن این پسر انقدر ساده است...
فقط تو چند ملاقات ساده رگ خواب پسر دست اش اومده بود. اصلا به نظر نمی رسید اون خروس جنگی حاضر جواب تا این اندازه ساده باشه.
برخلاف دیشب اینبار خود هوسوک پیرهنش رو بالا زد و تو یه حرکت سریع پانسمان قبلی رو از روی پوست اش کشید. اگه صورت اش از درد جمع نمی شد حتما حرکت خفنی به نظر می رسید.
خنده اشو خورد و مشغول تمیز کردن زخم شد.
-بازم که زخمت خونیه. به خودت فشار آوردی؟
انتظار یه "به تو مربوط نیست" دیگه رو داشت اما هیچ جوابی نگرفت. البته که حرف مسخره ای زده بود. این طور که معلوم بود کسی نبود تا از پسر پرستاری کنه. اگه کل روز توی تخت می موند کی واسش غذا درست می کرد؟
از اینکه همچین مسئله ی ساده ای رو در نظر نگرفته بود عصبانی بود.
صدایی از پسر درنمی اومد اما انگشت هاش به دور لبه ی پیرهنی که نگه داشته بود مشت شدند.
-دردت اومد؟
-مثل بچه ها باهام حرف نزن و زود تمومش کن.
پانسمان جدیدی به دست گرفت و کمی باهاش بازی کرد. همین که پانسمان روی زخم اش می نشست پسر بلند می شد و دوباره فاصله ی بین اشون زیاد می شد. بعد از حرفی که جلوی در بهش زده بود هوسوک از نگاه کردن به چشم هاش طفره می رفت.
-به این زودی که سرکار نمی ری؟
-نمردم که. یه زخم کوچیکه.
-ولی بخیه داری. باید استراحت کنی. چند روز مرخصی بگیر و استراحت کن.
-اگه بیشتر از این مرخصی بگیرم باید دنبال یه کار جدید بگردم.
پانسمان رو توی دستش فشرد. تصور اینکه هوسوک با شکم بخیه شده خونه ی کسی رو تمیز کنه عصبی اش می کرد و این که کاری از دستش برنمی اومد بیشتر بهش فشار می آورد.
YOU ARE READING
Love Is About Trust
Fanfic-عشق همه اش درباره اعتماده. انقدر به طرف مقابل اعتماد پیدا می کنی که با وجود تمام علامت های خطری که دور و برش هست قلبتو دو دستی تقدیم اش می کنی چون مطمئنی بهش آسیب نمی زنه. -اما من به تو اعتماد ندارم. -می دونم اما بازم می خوام قلبمو پیشکش ات کنم. چو...