9.Red

90 17 36
                                    

صدای زنگ دوباره قطع شد و پیامی مبنی بر از دست دادن یه تماس دیگه روی صفحه نمایش ظاهر شد.

سه تماس بی پاسخ از عوضی

ده دقیقه ای بود که به صفحه موبایلش خیره بود و زنگ خوردن و بعد قطع شدن تماس های نفرت انگیزترین فرد زندگیش رو تماشا می کرد. باید از خونه بیرون می رفت. باید خودشو به محل کارش می رسوند اما بازهم به صفحه ی خاموش موبایلش خیره موند. ترس از اون عوضی همیشه اینجوری میخکوبش می کرد. با اینکه حضور فیزیکی نداشت اما ماهیچه های پسر رو قفل می کرد و مغزش رو از کار می انداخت.

قفسه سینه اش سنگین و پشت سرهم بالا و پایین می شد و خشم و نفرت مثل مذاب روی پوست تن اش حرکت می کرد و مشت اش رو برای فرود اومدن روی کانتر سنگی خونه تحریک می کرد.

گوشی رو همچنان توی دستش می فشرد که دوباره صفحه اش روشن شد. دوباره اسم عوضی روی صفحه نقش بست اما این بار فقط یه پیام بود. با انگشت هایی که از خشم و نفرت می لرزید گوشی رو توی دست اش جا به جا و پیام رو باز کرد.

"حالا دیگه جواب تماسمو نمی دی؟ به نفعته مرده باشی وگرنه تاوان این گستاخی رو بدجوری می دی."

آه لرزونی کشید و گوشی رو توی جیب اش گذاشت. شاید حق با اون عوضی بود. با این زندگی مزخرف شاید مردن واقعا به نفع اش بود.

در خونه رو باز کرد اما قبل از اینکه پاشو از در بیرون بذاره با افتادن چیزی جلوی پاش یه قدم عقب رفت. نگاه مشکوکش روی پاکتی که ظاهرا کسی به در خونه اش تکیه داده بود چرخید.

بعید می دونست هیچ کدوم از اون عوضی ها انقدری واسش هزینه کنند که بمب در خونه اش بذارند پس چیزی واسه ی ترسیدن وجود نداشت.

چیزی جز اینکه بزرگترین عوضی زندگی اش بخواد بهش یادآوری کنه چرا هنوز باید ازش بترسه.

خم شد و پاکت رو برداشت. امکان نداشت اون عوضی تا در خونه اش بیاد و بی سر و صدا بره. به خصوص که حسابی واسه مخفی نگه داشتن آدرس جدیدش تلاش کرده بود.

پاکت رو باز کرد و با دیدن عروسک نرم و قرمز بچگونه ای که پیدا کرد ابروهاش بیشتر از قبل تو هم رفت.

عروسک رو زیر بغل زد و توی پاکت دنبال نشونه یا آدرسی گشت. تنها چیزی که ازش مطمئن بود اشتباه پیک توی رسوندن این بسته بود.

کارت نسبتا کوچیک و ساده ای از ته پاکت بیرون کشید و گره ی ابروهاش با خوندن هرکلمه شل تر می شد.

"از همون اولین باری که دیدمت خیلی به نظرم َآشنا می اومدی ولی هرچی فکر می کردم یادم نمی اومد کجا ممکنه دیده باشمت. بالاخره یادم افتاد. نمی دونم انیمیشن انگری بردز رو دیدی یا نه ولی بدجوری منو یاد رد می اندازی.با خودم گفتم بد نیست یه عروسک از خودت داشته باشی."

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now