22.Somthing has been changed

91 24 111
                                    

"احمق رقت انگیز"

صدایی که از صبح توی سرش می پیچید حالا با درد شقیقه اش و خستگی ناشی از جلسه ی کسل کننده ی صبح قوی تر از قبل به آرامشش حمله می کرد و خون رو توی رگ هاش به جوش می آورد. کاش الکل تمام دیشب رو از مغزش پاک می کرد تا فراموش کنه چطور مثل یه احمق برای موندن به پسر التماس کرده بود و بهش اعتراف کرده بود عاشقشه.

چرا هیچکس بهش نگفته بود عشق و عاشقی فقط از دور قشنگه؟ روزهایی که به امید تجربه کردن عشق رویاپردازی می کرد به ذهنش نمی رسید که عاشق شدن بخش قشنگ ماجرا نیست. همه چیز وقتی قشنگ و لذت بخش می شه که اونم دوست داشته باشه.

انگشت اشو روی صفحه ی گوشی زد و برای صدمین بار به پیام باز نشده ای که از سمت پسر اومده بود نگاه کرد. زمان از دستش در رفته بود. نمی دونست چند دقیقه است که به این پیام زل زده. شهامت باز کردنش رو نداشت. بعد از نمایش رقت انگیز دیشب محتوای اون پیام غیر از سرزنش چی می تونست باشه؟ یه بار دیگه روی صفحه ضربه زد تا خاموش شدنش جلوگیری کنه اما انگشت اش روی پیام خورد و پیام باز شد.

لعنتی زیر لب فرستاد و چشم هاشو برای دیدن یه پیام طولانی و تهدید آمیز آماده کرد.

"فک کنم کلیدم رو خونه ات جا گذاشتم. می شه بعدازظهر بیاریش پارک نزدیک شرکت؟"

پیام رو دوباره خوند. ساده بود. ساده و معمولی. مثل یه مکالمه ی عادی و روزانه بود. نگاهش روی کلمات می چرخید و دنبال نشونه ای از خشم یا حتی انزجار می گشت.

کلیدی که صبح کف اتاق پیدا کرده بود روی میز بهش چشمک می زد. مطمئن نبود کلید متعلق به پسر باشه اما کسی خونه اش نیومده بود که کلیدی توی اتاقش جا بذاره. تمام روز کلیدها رو روی میز گذاشته بود و بهشون نگاه می کرد اما جرات زنگ زدن به پسر رو نداشت. نگاهش بین کلید و پیام پسر می چرخید. این آرامش قبل از توفان بود؟ می خواست همو ببینن تا بهش بگه دیگه بهش زنگ نزنه و خونه اش نره؟

گوشیو روی میز انداخت و نفس پر صدایی بیرون داد. دیگه ذهنش کار نمی کرد. انقدر اتفاقات شب قبل رو به خوبی یادش می اومد که شک داشت واقعا مست بوده باشه. از خودش یه احمق به تمام معنی ساخته بود. همه ی حرف های و کم محلی های پسر در برابر دیشب هیچ بود.

سرشو بالا گرفت و خیره به سقف دفترش آه دیگه ای کشید.

-چه خبره پسر؟ اگه اژدها بودی تا حالا سه محله اونورتر رو هم خاکستر کرده بودی.

نگاه ناامیدی به پدرش انداخت که بدون دعوت به سمت میزش می اومد.

-واقعا نمی خواید به در زدن حتی فکر هم بکنید؟

-شرکت خودمه هرجا بخوام می رم.

-این نقض حقوق کارمنداتون نیست؟ این دفتر حریم خصوصی من حساب می شه.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now