26. The last vision of happiness

89 20 75
                                    


زیر چشمی نگاهی به پسر انداخت. از وقتی سوار ماشین شده بود یه کلمه هم بینشون رد و بدل نشده بود. دیشب بعد از اعلام ساعت ملاقاتشون خونه ی پسر رو‌ ترک کرده بود. باید می رفت تا هوسوک نبودش رو حس کنه. تا یادش بیاد یونگی همیشگی نیست و ممکنه یه روز برای همیشه از خونه اش بره.

تاثیر تصمیم دیشب اش به خوبی توی رفتار پسر مشخص بود. صبح وقتی در خونه ی پسر رو زد خیلی زود در به روش باز شد و هوسوک حاضر و آماده مقابلش ایستاد. نه اخم و تخمی درکار بود و نه تیکه و طعنه ای اما حرف هک نمی زد. با سر پایین دنبالش راه افتاده بود و سوار ماشین شد. حتی یک لحظه هم به صورت اش نگاه نکرده بود انگار نگاه هوسوک و صورت اون قطب های موافق آهنربا بودند و همدیگه رو دفع می کردند. دوست داشت هوسوک زره ی جنگی اش رو از تنش دربیاره و بهش تکیه کنه. می خواست ببینه پشت اون دیوارهایی که پسر دور خودش کشیده چی قایم کرده اما اینجور ساکت و شکست خورده دیدنش چیزی نبود که توی رویاهاش می دید.

ماشین رو متوقف کرد و دستی به شقیقه های دردناکش کشید. نیازش به نیکوتین بیشتر از هروقت دیگه ای بود و بعد از ماجرای دیشب آدامس های نیکوتین دار کمک چندانی بهش نمی کرد.

هوسوک همچنان از شیشه بیرون رو نگاه می کرد. انگار متوقف شدن ماشین واسش اهمیتی نداشت. شبیه برده ای بود که فقط با دریافت دستورات اربابش حرکت می کنه و این اعصاب یونگی رو بیشتر از قبل تحریک می کرد اما نمی تونست ازش عصبانی باشه. دیشب پسر رو توی ضعیف ترین حالت اش دیده بود. می تونست بفهمه نشون دادن ضعف اش برای پسر مغروری مثل هوسوک چقدر سنگین بوده.

-اینجاست. اگه آماده ای پیاده شو.

انتظار داشت بعد از شکستن سکوت حداقل در حد یک کلمه صدای هوسوک رو بشنوه اما پسر بی حرف از ماشین پیاده شد و منتظر ایستاد. دم عمیقی کشید و پیاده شد. ظاهرا توی به حرف آوردن این پسر شانسی نداشت پس دیگه تلاشی نکرد و فقط به سمت گاراژ حرکت کرد. با رسیدن به فضای بزرگ گاراژ از گوشه ی چشم نگاهی به پسر انداخت. شاید وقتی از کار و کاسبی دوست اش برای هوسوک حرف زده بود یکم زیادی کوچیک و ساده نشونش داده بود و الان انتظار داشت ابروهای درهم رفته ی هوسوک رو ببینه که با غضب بهش نگاه می کرد اما حالت صورت هوسوک هیچ تغییری نکرد. نگاهش توی فضای بزرگ و مجهز گاراژ می چرخید و هیچی از نگاهش مشخص نبود. حاضر بود هرکاری بکنه ولی هوسوک وسط این گاراژ جلوی چشم دوست قدیمی اش و بقیه سرش داد بزنه.

-هی. یونگی.

باوجود ناامیدی اش از وضعیت بینشون دیدن هیون جونگ باعث شد سردردش رو فراموش کنه و با خوشحالی لبخند بزنه.

-هی پسر.

هیون جونگ رو از دبیرستان می شناخت. دوست قدیمی ای که شاید زیاد با هم صمیمی نبودند اما می تونستند روی هم حساب کنند. وقتی برای بیرون کشیدن هوسوک از اون شرکت خدماتی دنبال راه چاره ای می گشت هیون جونگ اولین کسی بود که به ذهنش رسید و همونطور که انتظار داشت این پسر هیچوقت ناامیدش نمی کرد.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now