18.Dark tunnel

87 19 109
                                    

کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد. پاشو که توی خونه گذاشت صدای قدم های پسر رو پشت سرش شنید. باورش نمی شد انقدر زود کوتاه اومد و اجازه داد پسر برای عوض کردن پانسمانش بیاد خونه اش. البته کاری برای انجام دادن نداشت و یادآوری روزهای گند گذشته فکر خواب رو از کله اش بیرون کرده بود. کفش هاشو درآورد و کلیدها رو از جاکلیدی روی دیوار آویزون کرد.

-چرا دو تا کلید اینجاست؟

-به تو مربوط نیست.

کاپشن اش رو درآورد و از پشت مبل آویزون کرد.

-مونده بودم کی اینو بهم می گی.

-هروقت حرف بی ربطی بزنی.

قدم های سنگین و بی حوصله اش رو تا آشپزخونه کشید. در یخچال رو باز کرد و بطری­­ای آب بیرون آورد. حسابی تشنه اش شده بود. آدم بی ادبی نبود اما اصلا دلش نمی خواست با این پسر مثل مهمان ها رفتار کنه تا پیش خودش فکر کنه در این خونه به روش بازه، پس بدون تعارف کردن به پسر بطری رو به لب هاش رسوند و یه نفس شروع به نوشیدن کرد.

صدای قدم های تندی توجه اش رو جلب کرد. از گوشه ی چشم نگاهی انداخت و یونگی رو دید که با وسایل پانسمانی که از روی کابینت برداشته بود به سمت مبل می رفت. بطری رو پایین آورد و بعد از بستن درب روی کانتر گذاشت. لب هاشو با پشت دست خشک کرد و خودشو به پسری رسوند که حالا روی مبل نشسته بود و وسایل رو آماده می کرد.

-اصلا احساس غریبی نکن فکر کن خونه ی خودته.

یونگی حتی سرش رو هم بالا نیاورد. همونطور که ضدعفونی کننده و پانسمان رو منظم روی میز می ذاشت جواب داد.

-اگه بهم لباس راحتی بدی بیشتر حس راحتی داشتم.

دست به کمر زد با حالت جدی پسر رو خطاب قرار داد.

-توی بیمارستان بهم گفتی از این پروتر نمی شی ولی هربار سوپرایزم می کنی.

-اگه با همچین چیزهای کوچیکی سوپرایز می شی باید بگم زندگی هیجان انگیزی پیش رو داری.

دهن باز کرد تا با یه جواب درست و حسابی به خدمت اش برسه که دست پسر بالا اومد و دور مچ اش حلقه شد.

-بیا اینجا بشین کم تر تیکه بنداز پسر. تهدید کردن با شکم وصله شده بیشتر از اینکه ترسناک باشه خنده داره.

با فشاری که پسر به دستش وارد کرد. به اجبار روی مبل نشست و با غضب نگاهش رو به روبرو و صفحه ی خاموش تلویزیون داد. با حس سرمای انگشت های که به پهلوش کشیده شد توی جاش پرید.

-هی. چیکار می کنی؟

-از روی لباس که نمی تونم عوضش کنم.

دستپاچه کمی عقب کشید و لبه ی تی شرتش رو توی مشت اش فشرد. نیازی نبود به صورت پسر نگاه کنه تا بفهمه زیادی واکنش نشون داده اما گوش های داغ شده و قلبی که توی سینه اش محکم تر از قبل می کوبید چاره ای واسش نذاشته بود.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now