27.An invitation

89 18 88
                                    


-اوه. دیشب اینجا موندی؟

کش و قوصی به تن اش داد و تن خسته اشو روی اولین صندلی انداخت. تمام دیشب رو به مرور حرف های هوسوک گذرونده بود. تقریبا نیازش به نیکوتین رو فراموش کرده بود ولی حالا که با سردرد ناشی از بی خوابی و کمبود نیکوتین پشت میز آشپزخونه نشسته بود نوری که از پنجره به داخل می تابید چشم اش رو می زد.

-صبح شما هم به خیر مادر عزیزم.

-ببخشید فقط یکم تعجب کردم.

با انگشت هاش مقداری برنج از توی کاسه برداشت و توی دهنش ریخت.

-به این زودی به نبودنم عادت کردید یا مثل بابا داری بهم تیکه می اندازی؟

زن چشمی چرخوند و قاشقی کنار دست پسر تنبل اش انداخت. دوست داشت بابت ناخونک زدن به غذا سرزنشش کنه اما چهره اش داغون تر از اونی بود که سومین بتونه یکی یه دونه اش رو سرزنش کنه.

-اولا ما هیچ وقت با مستقل شدن تو مشکلی نداشتیم که بخوایم بهت تیکه بندازیم تو خودت چسبیدی به ما وگرنه تو این سن باید مستقل زندگی کنی. دوما چرا قیافه ات این شکلیه؟

قاشق رو از روی میز قاپید و با اشتها توی ظرف برنج فرو کرد. با وجود سردرد احساس می کرد به اندازه ی خوردن سه تا از اون ظرف های برنج اشتها داره.

-چه شکلی؟

دقیقا می دونست چه شکلی. شبیه آدم بی خانمانی که یه هفته است جایی برای خوابیدن پیدا نکرده و این بی خوابی و خستگی پای چشم هاش دوتا چاه عمیق گود کرده بود. فکرشم نمی کرد یه شب نخوابیدن همچین بلایی سرش بیاره البته مطمئن بود کشمکش اش با دوری از سیگار هم بی تاثیر نبوده.

انگشت های مادرش توی موهاش فرو رفت و پوست سرش رو نوازش کرد.

-شبیه بچگی هات وقتی دور از چشم من و بابات تا صبح بازی می کردی.

پلک هاش روی هم افتاد و با نوازش دست های مادرش روزهای قشنگی رو به یاد آورد که توی همین آشپزخونه بابت زیرپاگذاشتن قانون زودخوابیدن دعواش می کردند.

-امروز بوی خوبی می دی.

هاله ی آرامشش از بین رفت. چشم هاشو باز کرد و سرشو کنار کشید.

-منظورت چیه مامان؟ من همیشه بوی خوبی می دم.

زن شونه ای بالا انداخت و صندلی ای برای خودش عقب کشید.

-نه معمولا بوی سیگار می دی. انگار پدرت راست گفته. جدی داری ترک می کنی؟

لقمه اش رو بیشتر از اونی که باید جووید تا مکالمه اشون رو به تعویق بندازه. سردردش بدتر شده بود و تنها چیزی که توی سرش بود این بود که به پدرش خبر بده امروز نمی تونه سرکار بره. باید بر می گشت توی اتاقش و تا وقتی که این درد کوفتی آروم می شد می خوابید.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now