PART 1

345 47 10
                                    

جونگکوک لبه تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود
تمامه بدنش کبود بود و با دسته چپش دسته راستشو که قسمت داخلی ساقش پاره شده بود و نمیتونست تکونش بده نگه داشته بود ... به نظر دسته راستش شکسته بود
جیمین کناره پنجره اتاق ایستاده بود و لای پنجررو باز کرده بود ... به بیرون خیره شده بود و سیگار میکشید
با تلفن که شروع به زنگ زدن کرد سکوته خونه شکست و کوک سرشو بلند کرد و نگاهشو به دیواره روبه روش داد
بعد از چند لحظه تلفن روی پیغامگیر رفت و صدای خواهر جونگکوک پخش شد
_سلام جونگکوکی ... کجایی تو پسر ؟  امروز خیلی منتظرت موندیم پس چرا نیومدی ؟ موبایلتم که جواب ندادی.... یونگی تمامه مدت با اخم به در نگاه میکردو منتظرت بود ... ما خیلی نگرانتم لطفا هروقت پیاممو دیدی بهم زنگ بزن ...
بعد از قطع شدن تلفن جیمین سرشو برگردوند و نگاهش به چهره داغون شده ی جونگکوک افتاد
زیره چشمش کبود بود ، کناره لبش پاره بود و خونش تا روی چونش اومده بود ، روی پیشونیش هم پاره شده بود و اشکاش کاملا صورتشو پوشونده بود
با شنیدن صدای خس خس سینه ی کوک که نشون از کم رسیدن اکسیژن به ریه هاش بود با بی حوصلگی چشماشو چرخی داد
سیگارشو بیرون پرت کرد و به طرف پاتختی رفت و با برداشتن اسپری  جلوی جونگکوک رفت و اونو به سمتش گرفت
جونگکوک بدونه اینکه اسپریو ازش بگیره سرشو پایین انداخت
جیمین پوفه کلافه ای کشید و اسپریو کنارش روی تخت پرت کرد
_اون صدای مسخرتو خفه کن داره میره رو اعصابم ... صدای نفس کشیدنشو ببین آخه
جیمین از اتاق بیرون رفت و جونگکوکو تنها گذاشت و چند لحظه بعد به همراه پالتوی کوک به اتاق برگشت
_پاشو بریم بیمارستان
با رسیدن به تخت متوجه شد که جونگکوک هنوز از اسپریش استفاده نکرده و اون صدای خس خس مانند اعصابه نداشتشو دوباره به هم ریخت
عصبی پالتورو روی تخت انداخت و با حرص پشته موهای جونگکوکو گرفت و سرشو بلند کرد و بدونه توجه به لبه پاره شدش با شدت اسپریو به لباش کوبوند
_وقتی میگم از این بزن عینه آدم کاری که گفتمو بکن
چند بار اسپریو توی دهنه کوک زد و وقتی اون صدایی که به نظر خودش منزجر کننده میومدو نشنید دستشو عقب کشید
_خودتو جمع کن اون پالتورو بپوش ببرمت بیمارستان تا نمردی  ... من تو پارکینگ منتظرم
جونگکوک برای جلوگیری از دوباره عصبانی شدن جیمین بلند شد و به سختی پالتورو پوشید و فقط یه دستشو واردش کرد و آروم به سمته آیینه رفت و خونه روی صورتشو پاک کرد و با قدمای آهسته از خونه بیرون رفت
وقتی سواره ماشین شد بازم مورد خشمو عصبانیت جفته بی رحمش قرار گرفت
_دوساعت طولش دادی فقط مایه ی عذابه منی
از وقتی حرکت کردن توی ماشین هردو سکوت کرده بودن و کوک تمامه مدت به بیرون نگاه میکرد
چیشد که گیره همچین آلفای بی رحمی افتاد !؟
.
.
فلش بک
یک سالو چهار ماهه پیش
جونگکوک سره کلاس نشسته بود و با دقت از مطالبی که استاد میگفت یادداشت برداری میکرد
_انقدر دقیق ننویسی ام حله رفیق ... اینو منی دارم بهت میگم که ساله سومم اما هنوز دارم درسایی که توی ترم اولی میگذرونیو پاس میکنم و خیلی تجربه دارم این استادای فاکی قرار نیست این زرایی که میزننو تو امتحان ازش سوال بدن
کوک فقط برای اینکه از طرفه اون آلفا که قلدر بود و به نظر ترسناک میومد آزار نبینه سعی کرد کوتاه جوابشو بده
_ممنون که بهم گفتید از دفعه بعد نمینویسم
سرشو برای احترام خم کرد و دوباره سریع مشغوله نوشتن شد چون همین الانم کلی عقب مونده بود
پدرش بهش گفته بود که بزاره همراهش محافظ بفرسته اما از روی خجالت و اینکه نمیخواست دیگران بهش دیده دیگه ای داشته باشن قبول نکرده بود اما وقتایی که براش همچین شرایطی پیش میومد کمی برای رد نکردن حرفه پدرش وسوسه میشد
بعد از تموم شدنه کلاس خسته بیرون اومد و سرشو پایین انداخت و با دیدن باز بودن بند کتونیش همونطور که گوشه ی دیوار بود روی زمین نشست که با برخورد فردی از پشت بهش روی زمین به حالت سجده افتاد
_عجب آدمی هستی ! آخه کی یه دفعه میشینه نمیفهمی پشتت اینهمه آدم دارن رد میشن
جونگکوک همینکه ایستاده بود با دیدنه اون پسر آلفا کمی ترسیده و عقب رفته بود و سرشو پایین انداخته بود
_معذرت میخوام شما درست میگید نباید یه دفعه خم میشدم
آلفا بدونه توجه به کوک و زدن هیچ حرفی از کنارش رد شد و رفت
یونگی بعد از رفتن پسر نفس عمیقی کشید و دستشو روی سینش گذاشت
_پشمام ریخت آخه چرا تو باید میخوردی بهم
چند لحظه بعد جونگکوکم همراه بقیه از دانشگاه بیرون رفت
.
.
با رسیدن به خونه با تعجب به ماشین سیاهی که به خوبی میشناختش نگاه کرد
کلی بادیگارد و مامور توی حیاط بودن که با دیدنه کوک همینکه خواستن جلو بیان منشی پدرش با عجله به سمتشون رفت و جلوشونو گرفت و به طرفه جونگکوک رفت
_سلام خسته نباشی
_سلام هیونگ ممنون چه خبره اینجا ؟
_پدرت جلسه داره
_تو خونه ؟ معمولا رئیس جمهور نمیومد خونه ما همیشه باباس که میره کاخه آبی
_منم نمیدونم پدرت گفت لازم نیست پیششون باشم
_نمیای تو ؟
_نه تو برو من پیشه بقیه اینجا هستم
_پس فعلا
با وارد شدن به خونه سگ کوچولوش به طرفش دوید و کوک خوشحال از سرحال بودن اون فسقلی خم شد و بغلش کرد
_ببین کی خوشحاله از دیدن من
بعد از کلی نوازشو بوسه زدن روی سر سگش اونو روی زمین گذاشت و همینکه به طرفه پله ها رفت تا به اتاقش بره مادرش صداش زد
_نرو بالا
سرشو برگردوند و با دیدنه مادرش که دستشو روی بینیش به علامت سکوت گذاشته بود به طرفش رفت
_سلام چیشده چرا اینجوری میکنی؟
_نرو بالا بابات تو اتاقشه‌ فعلا پایین بمون تا رئیس جمهور بره
_چرا اومده اینجا ؟
_من نمیدونم بالاخره هرچی نباشه رفیق چندین سالن بعید نیست بخوان مثله دوتا آدم معمولی همو ببینن
_اره ولی آخه از وقتی عمو رئیس جمهور شده دیگه باهاشون در ارتباط نیستیم
_اره منم خیلی وقته هانارو ندیدم
_نونا نیومده ؟
_نه زنگ زد گفت واسه شوهرش کار پیش اومده نمیتونن بیان
_حیف شد دلم برای یونگی تنگ شده بود
با صدایی که از طرفه پله ها میومد جونگکوک و سونهی برگشتن و با جوهان و جونگهی که از پله پایین میومدن و هردو اخم داشتن روبه رو شدن
_سلام
با صدای سونهی هردو تازه متوجه حضور اون دونفر شدن
_سلام
کوک همینکه سلام داد برای احترام کمی خم شد
_اوه معذرت میخوام متوجه نشدم اینجایید
رئیس جمهور به طرفه سونهی رفت و بغلش کرد
_خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم
_خوشحالم که بعد از اینهمه وقت همدیگرو دیدیم جونگهی ... میتونم باهاتون غیره رسمی حرف بزنم رئس جمهور !؟
هردو با این حرف سونهی خندیدن
_معلومه که میتونی شوخیت گرفته! شاید توی این ۴سال که این مقامو گرفتم یکم از هم دور شده باشیم اما هنوز همون جوونای سابقیم که توی دانشگاه با هم آشنا شدیم
_مطمئنا هنوز اونقدر جوون نیستیم جونگهی
_جوهان تو همیشه میخوای بگی پیر شدی
_آره این رفیقه ما از اول ازاینکه سنشو کمتر نشون بده خوشش نمیومد
هر سه میخندیدن و جونگکوک با لبخنده ملایمی کنارشون ایستاده بود
جونگهی به طرفه جونگکوک برگشت و دستشو روی بازوش گذاشت
_حالت چطوره جونگکوکی چقدر بزرگ شدی
_ممنونم
کوک باره دیگه برای احترام خم شد
_نیازی نیست انقدر رسمی باشی پسرم من همونیم که با تو و تهیونگ بازی میکردم انقدر منو غریبه نبین
ونگکوک که از حرفه جونگهی خجالت کشیده بود کمی سرخ شد
جونگهی نگاهشو از کوک به جوهان انداخت که فقط خودشون معنیه اون نگاهو میفهمیدن
_بهتره من دیگه برم از دیدنتون خوشحال شدم
_منم همینطور لطفا به هانا سلام برسون
_حتما
با رفتن رئیس جمهور یا همون عمو جونگهی سابق جونگکوک به اتاقش پناه برد تا بتونه کمی استراحت کنه
.
.
بعد از خوردن شام و برگشتنه کوک به اتاقش سونهی که متوجه به هم ریختگی همسرش شده بود ازش خواست تا باهاش حرف بزنه اما هیچوقت فکر نمیکرد همچین چیزی ذهنه همسرشو آشفته کرده باشه
سونهی روی کاناپه نشسته بودو بدونه صدا گریه میکرد و  جوهان مقابلش نشسته بود و سومین نخه سیگارشو روشن میکرد
_یعنی واقعا میخوای کاری که جونگهی ازت خواستو انجام بدی ؟
_به نظرت چیکار میتونم بکنم ؟
_این مشکله خودشه که نمیتونه برای دومین دوره ریاست جمهوریش دووم بیاره چرا بچه ی ما باید تاوان پس بده !
_من  معاونشم ، رفیقه قدیمشم ... ما هرکاری تا حالا کردیم با هم کردیم سونهی من نمیتونم بزار فرصت دوباره رئیس جمهور شدن جونگهی از دستمون بره
_چرا جونگکوک؟ چرا یکی دیگرو پیدا نمیکنید ! تو که بچتو خوب میشناسی میدونی اون دووم نمیاره
_جوری حرف نزن انگار میخوام بفرستمش به جهنم
_تو خودت خوب میدونی جیمین چقدر رفتاره افتضاحی داره ... یه آلفای خوش گذرون که به هیچ چیزو هیچکس جز خودش اهمیت نمیده معلومه که اون قرار نیست این ازدواجه زوریو قبول کنه ، معلومه که قراره زندگیو برای پسره من جهنم کنه
_جیمین بچه ی بدی نیست
_خواهش میکنم جوهان ! حمایت از جیمین حالمو بدتر میکنه ... چندبار تا حالا کاراشو تو ماستمالی کردی ؟ بماند اون کارایی که دیگران مجبور بودن که ماستمالیش کنن و ما از همش بی خبریم
_جیمین تمامه زندگیش تحت فشار بوده ،جونگهی هیچوقت نذاشته اون پسر کاریو بکنه که خودش میخواد پس معلومه که وقتی سنش زیاد میشه شروع میکنه به لجبازی با پدرو مادرش
_اون عصبیه جوهان حتی گاهی اختیاره گرگشم نداره دوساله پیشو یادت نیست ! یادت نیست به خاطر دوست دخترش چه دعوایی با اون آلفا توی خیابون کرد ؟
_من تصمیمم عوض نمیشه سونهی
_جونگکوک مریضه ، اون تاحالا هرکاری خودش خواسته کرده ما هیچ اجباری براش نداشتیم ، اونو لوس بار آوردیم ... اون هنوز خیلی کم سنه من واقعا نمیفهمم با خودت چه فکری کردی که تصمیم گرفتی زندگیشو نابود کنی
سونهی با عصبانیت بلند شد و به اتاقش رفت و جوهانو با فکرای درهمه زیادش تنها گذاشت

اینم از پارته اول 😌
بگید ببینم نظرتون چیه ؟!
ووت یادتون نره ♥️

Forced MarriageWhere stories live. Discover now