جونگکوک با فاصله ی چند قدم از جیمین حرکت میکرد که وقتی وارده حیاط شدن جیمین با حرص سوار ماشین شد اما کوک معذب کناره ماشین ایستاد
جیمین ماشینو روشن کرد و منتظر موند تا کوک سوار بشه
جونگکوک آروم جلو رفت و بعد از یه دمو بازدم درو باز کردو توی ماشین نشست که جیمین بدونه حرف شروع به حرکت کرد
_بارون خیلی شدیدی میبارید و توی ترافیکه سنگینی گیر کرده بودن
جیمین دسته راستش روی فرمون بود و آرنجه دسته چپشو به لبه پنجره تکیه داده بود و انگشتاشو روی لباش میکشید
جونگکوک زیر چشمی به جیمین نگاه میکرد
شاید به پدرش دروغ گفت که به جیمین حسی نداره اما به خودش که نمیتونست دروغ بگه میتونست !؟
_تو ازشون خواستی نه ؟
_چی؟
_اینا همش نقشه ی تو بوده
_نمیفهمم چی میگی !
_هنوزم بهم فکر میکنی ؟ یعنی نفهمیدی اونقدر تحقیر کردنت نشون میده که حالم از بودن باهات به هم میخوره
_چی داری میگی !؟
_خودتو نزن به اون راه معلومه که تو ازشون خواستی باهم ازدواج کنیم وگرنه چرا باید بچه های خودشونو وارد سیاست کنن !
_من اصلا دیگه به تو فکر نمیکنم چرا باید اینکارو بکنم
_دروغ میگی
_من اصلا دیگه حسی بهت ندارم برای چی خودمو باید بندازم تو دردسر
جیمین پوزخندی زد
_دردسر اره ؟ من احمق نیستم بهت نشون میدم دردسر چیه
_هنوزم همون آدمی
جیمین سرشو به سمته کوک برگردوند و سرش فریاد زد
_توام هنوز همون آدم بیشعور سابقی انقدر احمقی که داری با دستای خودت خودتو بدبخت میکنی منو بازی دادید که تو برسی به خواستت ولی کورخوندی یه کاری میکنم روزی هزار بار پشیمون بشی مطمئن میشم تاوانه حماقتی که کردیو بدی
جونگکوک با چشمای پر شده از اشک بدونه توجه به بارون دره ماشینو باز کرد وهمونجا میون ماشینای دیگه توی ترافیک پیاده شد و شروع به دویدن کرد اون لحظه تنها چیزی که میخواست فرار کردن بود
.
.
سونهی ایستاد و دوباره به ساعت نگاه کرد و با دیدن عقربه ها که روی یک بامداد ایستاد دوباره با نگرانی شروع به راه رفتن کرد
_بشین سونهی انقدر نگران نباش
_چی میگی جوهان چطوری بشینمو آروم باشم بچم هیچوقت انقدر دیر نکرده بود هیچوقت نشده بود گوشیشو جواب نده دارم از دلهره و استرس از حال میرم بعد تو میگی نگران نباشم
_بالاخره میاد
_از حالا به بعد اگر بلایی سره جونگکوک بیاد من از چشمه تو میبینم ... تو داری بچه ی خودتو نابود میکنی جوهان میفهمی !
_اون خودش کسی بود که گفت من جیمینو دوست دارم پس حالا حتی اگر مجبورشم کرده باشم بازم کاریو کردم که خودشم به اون مایل بوده
_جونگکوک از جیمین دور شد دیگه هیچکس جیمینو نمیشناسه اون دیگه اوم آدم سابق نیست اصلا چطوری تونستی تنها باهاش بفرستیش خونه ؟
_بلاخره که قراره ازدواج کنن
با صدای در سونهی با عجله بیرون رفت
_خدای من جونگکوک چرا انقدر دیر اومدی
سونهی جلو رفت و با گرفتن گونه های کوک روی اونهارو بوسید
_ببین چقدر خیس شده چرا زیره بارون موندی ؟ حتما جیمین اذیتت کرده آره ؟
کوک همونطور که بیحال بود با تعجب نگاهی به مادرش کرد و آروم بازوشو از دستای مادرش بیرون کشید
_پس همتون میدونستید جز من !
_فقط منو بابات .. باور کن خیلی بهش اصرار کردم از این موضوع صرف نظر کنه اما گوش نداد
_ میخوام تنها باشم
کوک با شونه های افتاده و کمره خمیده به سمته راه پله راه افتاد تا خودشو وارد تنها فضای امنش کنه
.
.
لای پلکاشو باز کرد و نور مثل اشعه ای مرگبار به چشماش خورد که باعث شد دوباره ببنددشون پوفی از روی کلافگی کشید و روی تخت نشست ... تمامه شب قبل با دیدن کابوسای وحشتناک گذشته بود و حالا که میفهمید خواب بوده میتونست نفس راحتی بکشه
از لای چشمای نیمه بازش به ساعت نگاه کرد که روی عدد چهار ایستاده بود با تعجب هردوچشمشو باز کرد ودستشو به سمته پاتختی برد تا گوشیشو برداره اما برگه ی کوچیکه کناره گوشیش توجهشو جلب کرد
(ساعت ۵ جیمین میاد دنبالت که برای خرید حلقه و اینجورچیزا برید
باهاش بداخلاقی نکن مواظبه خودتم باش چون قرار نیست هیچ محافظی همراهتون باشه )
پوزخندی زد و کاغذو پرت کرد سره جاش و بعد از برداشتن گوشیش وارده سرویس شد
.
.
همینکه دره خونرو باز کرد ماشین جیمینو دید که روبه روی ساختمون پارک شده اما به خاطر شیشه های دودی نمیتونست جیمینو داخل ماشین ببینه بیخیال فکر کردن به چیزایی که داشتن به ذهنش حجوم میاوردن درو بست و به طرف ماشین حرکت کرد و بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد
جیمین برگشت و نگاهی به نیمرخش انداخت و اونم بدونه اینکه هیچ حرفی بزنه راه افتاد
نزدیکه فروشگاه که شدن پر از عکاس و خبرنگار بود
_حالم بهم میخوره
جیمین با عصبانیت پاشو روی گاز فشار داد تا از دست اون مزاحما فرار کنن
جونگکوک هیچی نمیگفت چون دیگه کاری از دستش برنمیومد و حالا اون شده بود بازیچه پدرش به خاطر همین براش دیگه مهم نبود جیمین قراره نافرمانی کنه یا هرکاری که پدراشون میخوانو انجام بده
یکساعت بعد جیمین کناره خیابون توی ارزون ترین قسمت سئول پارک کرد
_برام مهم نیست از کجا بخوایم چیزی بخریم ترجیح میدم دورواطرافم پره سر خر نباشه
وقتی حرفشو زد از ماشین پیاده شد و کوک هم به تبعیت از اون پیاده شد و با کمی فاصله از جیمین به سمت بازاری که کمی جلوتر بود رفتن
مدتها بود که هردو به واسطه شغلی که پدراشون داشتن توی همچین جاهای شلوغی نیومده بودن و حالا جونگکوک از جریانه زندگی که اونجا بود میتونست درک کنه چقدر زندگی خودشون توی این مدت کسالت آور بوده
کوک تمامه توجهش جلبه مردم و وسایلی که دور و اطرافشون بود شده بود و کاملا فراموش کرده بود که همراه کی و برای چه کاری به اونجا رفته
ناخود آگاه کناره بساط دستفروشی که دوکبوکی میفروخت ایستاد و با لبخند به صحنه ی روبه روش نگاه میکرد و خاطرات بچگیش که همراه مادرش به بازار میرفت براش تداعی شد
جیمین کناره ویترین مغازه طلا فروشی ایستاد
_کدوم مدل از حلقه هارو میخوای ؟
جیمین با نگرفتن هیچ جوابی برگشت و با ندیدن جونگکوک متعجب و کمی ترسیده برگشت و با دیدنه کوک که چند متر عقب تر با نیش باز کناره دست فروش وایستاده عصبی به سمتش رفت و کنارش که رسید صداش زد اما کوک همچنان حواسش پرت خاطراتش بود
جیمین نزدیک تر رفت و شونه ی جونگکوکو گرفتو به طرفه خودش برش گدوند
_کری !؟ نمیشنوی دارم صدات میکنم ؟
_من حواسم نبود
_قرار بود با من بیای بعد وایستادی واسه خودت از این چرتو پرتا بخری؟
_فقط داشتم نگاه میکردم
کوک بی توجه به جیمین راه افتاد که جیمین دوباره با عصبانیت به سمته خودش برش گردوند
_مگه من نوکرتم که سرتو انداختی پایین میری ؟
_سرمو انداختم پایین ! یعنی من گاوم ؟
_از گاوم گاو تری که وقتی صدات میکنم جواب نمیدی
جیمین مچه جونگکوکو گرفت و دوباره به طرف طلا فروشی رفت و پشت ویترین ایستاد
_کدوم مدلو میخوای ؟
جیمین دوباره با نشنیدن هیچ صدایی از جانب کوک با عصبانیت به طرفش برگشت که با دیدن قطره های اشک که داره از روی گونه هاش پاکشون میکنه کمی پشیمون شد و اینبار ملایم تر برخورد کرد
_کدومشو میخوای ؟
_کوک یه قدم جلوتر اومد تا با دقت به حلقه ها نگاه کنه
_فرقی نداره
_پس بیا تو
باهم وارده مغازه شدن و بعد از خریدن دوتا رینگ نقره ای رنگ که روی یکیش یه تک نگین بود از مغازه بیرون اومدن
وقتی سواره ماشین شدن دوباره هردوسکوت کردن و جونگکوک با مرور کردن دعوای چندلحظه قبل به یاده روزی افتاد که با ترس و اضطراب عشقشو به جیمین اعتراف کرده بود
( ۳ سال قبل )
(جونگکوک تقه ای به در اتاق جیمین زد و بعد از گرفتن اجازش وارده اتاقش شد کمی جلورفت و درو پشته سرش بست و به چشمای جیمین خیره شد
جیمین خیلی آدمه خونگرمی نبود و همیشه با پدرش بحث و دعوا داشت و این کمی میترسوندش اما دیده بود که چقدر با بقیه به خصوص مادرش و برادرش تهیونگ مهربونه و این بهش کمی امید میداد
_چیزی میخوای ؟
_راستش باهات یه ..
_چی ؟ چیزی میخوای بگی ؟
_اره هیونگ یه حرفایی هست که میخوام بگم
_خب ؟
_راستش ... من .. خب نمیدونم چطوری بگم .. چند وقتیه که من ... من ...
_تو چی ؟
کوک چشماشو بست و تندتند حرفاشو زد
_من ازت خوشم میاد هیونگ
جیمین چند لحظه خشک شد
_درست شنیدم ؟ تو از من خوشت اومده ؟
_اره هیونگ من ... نه هیونگ نه .. جیمین .. من بهت علاقه مند شدم
جیمین بی معطلی بلند شد و به طرف جونگکوک رفتو سیلی محکمی بهش زد
_چی با خودت فکر کردی ؟ یعنی من انقدر احمقم که با توی الف بچه ی امگا که دسته بر غذا پسرم هستی برم تو رابطه ! اصلا تو خودت چی دیدی که این جرعتو پیدا کردی که این چرندیاتو بگی ؟ من حتی اگر تو تنها امگای دنیام باشی حاضر نمیشم قبولت کنم حالام از جلو چشمم گمشو )
سرشو برگردوند و به نیمرخ جیمین نگاه کرد
چرا هنوزم با اینکه انقدر باهاش بد رفتار میکرد ته قلبش دوستش داشت !
وقتی جیمین شروع به حرف زدن کرد رشته افکارش پاره شد و اون خاطراته درد آورو دوباره گوشهی ذهنش دفن کرد
_یه خونه دیدم که خوب بود جاییم هست که کسی مزاحمت ایجاد نکنه بهشون گفتم همونو بگیرن
کوک سرشو تکون داد
_باشه
_امروز کار دارم فردا میام دنبالت برای بقیه چیزا
کناره در خونه ایستاد و جونگکوک با صدای آرومی خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد و جیمین بدونه دادن هیچ جوابی راه افتاددیدید جیمین چیکار کرد باهاش 🥺هق🤧
ولی به جیمینم حق بدید بعضیاتون هستید که جیمینو دوست ندارید اما خب اونم دچار سوءتفاهم شده 😞
لطفا نظراتتونو بهم بگید و درمورد هر شخصیت که صحبت میکنید خیلی دوست دارم لطفا درمورد شخصیت ها هم نظرتونو بگید 😁
ووت فراموش نشه ♥️♥️😘
YOU ARE READING
Forced Marriage
WerewolfName:Forced Marriage (ازدواج اجباری) Main Couple:Jikook (Jimin🔝) Genres:Omegavers,Smut,Mpreg,Angst, Romance,Happy End,... Version 2 : Minyoon ...................................................... جونگکوک امگاییه که به اجباره پدرش مجبور میشه با پس...