جونگکوک با صدای فریاد جیغ مانند از خواب پرید ... چشماش تا جای ممکن گشاد شده بود و چون توی خواب داشت کابوس وحشتناکی میدید تمامه تنش خیس از عرق بود تا حدی که موها و لباساش به تنش چسبیده بودن
نفسش گرفته بود و سخت میتونست هوارو وارده ریه هاش کنه اما با صدای شکستن ظرف ترسیده از تخت بیرون رفت و به طرف جایی که صدا میومد دوید از هلش حتی دمپاییاشم نپوشیده بود و شلواره بلندش که روی زمین کشیده میشد چندبار زیره پاش گیر کرد و نزدیک بود زمین بخوره
از دور با دیدن خواهرش که با عصبانیت داره با مادرشون صحبت میکنه سرعتشو کم کرد
نامجون کنارشون ایستاده بود و یونگی ترسیده رو درحالی دستاشو دور گردنه پدرش بسته بود توی آغوشش بود
_چی شده هه هه چرا دارید هه دعوا میکنید هه ؟
نامجون با دیدن وضعیت جونگکوک پسرشو روی زمین گذاشت و به طرفه کوک رفت
_ این چه وضعیه ؟
_از خواب پریدم هه چی هه شده ؟
_اسپریت کجاست ؟ نمیتونی نفس بکشی
_تو هه اتاق
نامجون شونه های جونگکوکو ول کرد و به طرفه اتاقش پا تند کرد
_پسرم چرا انقدر خیسی ؟
مادرش دستشو گرفت و به سمت کاناپه هدایتش کرد تا بشینه
_چی شده هه؟
ناری درحالی که با ابرو های بالا رفته و حق به جانب این سوالو میپرسید جلوش ایستاد
_تو چرا به من نگفتی قراره زورکی شوهرت بدن ؟
جونگکوک بدونه اینکه جواب بده سرشو پایین انداخت و درست همون لحظه که ناری میخواست شروع به شماتت کردنش بکنه نامحون سراسیمه برگشت
_اصلا میفهمید هربار که انقدر بهش فشار میاد چه بلایی سرش میاد ؟
کناره جونگکوک نشست و اسپریو توی دهنش گذاشت و برای چند لحظه تا وقتی نفس کوک سره جاش بیاد سکوت کردن
نامجون به سمت ناری برگشت و با ناراحتی بهش نگاه کرد
_به جای اینکه به فکر سلامتیش باشی وایستادی بالاسرش که دعواش کنی ؟ این برای نگرانیته ولی اول باید نگرانه سلامتیش باشی
ناری سرشو به سمت سقف کرد و نفسه عمیقی کشید
_چرا انقدر حالت بده پسرم ؟
_کابوس دیدم بعدم با صدای دعواتون از خواب پریدم
_چرا بهمون نگفتی ؟
_هیونگ گفتن یا نگفتنش به شما هیچ فرقی نداشت این چیزیه که بابا و عمو براش تصمیم گرفتن
_من مگه عضوی از این خوانواده نیستم ؟ باید توی اخبار بشنوم قراره برادرم ازدواج کنه ؟
_معذرت میخوام نونا ولی این چندروز حالم خوش نبود
_مامان تو چرا هیچکاری نکردی ؟
_به نظرت چیکار میتونستم بکنم ؟ کلی با پدرتون حرف زدم ولی به خرجش نرفت .. من خودمم خیلی نگرانم
_نگران نباشید
_چطور نگران نباشیم ! این یه ازدواجه اجباریه .. اصلا ببینم جیمین چی ؟ اون راضیه !؟
_معلومه که نیست
_واقعا نمیفهمم چرا دارن اینکارو با شما دوتا میکنن
_جونگکوک تو واقعا ناراضی؟ توکه خودت جیمینو دوست داشتی !
با سواله نامجون ناری و سونهی هردو تعجب کردن
_ معلومه که دیگه علاقه ای بهش نداره ! اونهمه پیشه مشاورو روانشاس به خاطر همین رفت دیگه
کوک پوزخندی به مادرش زد
_ تمامه این مدت همتون منو سرکوب کردید ... یادتونه بابا چقدر منو تحت فشار میزاشت !؟ حالا خودش داره پرتم میکنه وسطه زندگی که میخواستم برای خودم بسازم
_پس یعنی توام اینو میخوای ؟
_معلومه که نه نونا ! هنوز که یادتون نرفته جیمین چه برخوردی باهام کرد ؟ من چطور میتونم با همه اون اتفاقا این زندگیه زوریه بخوام ؟ من این زندگیو توی رویاهای سه ساله پیشم میدیدم قبل از اینکه جیمین پسم بزنه
_ببخشید ...
_چی شده آجوما؟
_جیمین شی اومدن
_اون اینجا چیکار میکنه ؟ اومده دنباله عروسش !
_شییش ناری این چه حرفیه
وقتی نامجون به همسرش تشر زد ناری تازه متوجه شد که چه لقبی به برادرش داده
_عیبی نداره بالاخره که قراره همین حرفارو بشنوم هیونگ حداقل از الان بهش عادت میکنم
_چیکار کنم خانم جیمین شی منتظرن ؟
_بیارشون داخل
_ امروز باهاش قرار داشتم ولی اینجوری شد
.
.
جیمین جلوی در کفشاشو با حرص به خاطر معطل شدن درمیاورد که مستخدم خونه برگشت
_بفرمایید راهنماییتون کنم
جیمین همراهش رفت و با دیدن جمعی از اون خوانواده کمی معذب شد
سونهی به رسم ادب بلند شد وبه طرفه جیمین رفت
_سلام پسرم خوش اومدی
جیمین تعظیم کرد و با احترام بهشون سلام داد
سونهی لبخنده کمرنگی زد و جیمینو به آغوش گرفت
_چقدر بزرگ شدی
جیمین دستاشو ملایم دور کمر سونهی پیچید و لبخندی خالصانه زد
_خوشحالم بعد از اینهمه مدت میبینمتون
_منم همینطور بیا بشین
نامجون ایستاد و جونگکوک هم از روی کاناپه بلند شد و جیمین بعد از دست دادن با نامجون و تکون دادن سرش برای ناری بالاخره به سمت کوک برگشت
_قرار بود بریم خونرو ببینیم
_معذرت میخوام یه سری اتفاق افتاد که نتونستم بیام
_بهت زنگم زدم میتونستی جواب بدی !
_گوشیم پیشم نبود
ناری از دیدن برخورد خشک جیمین با برادرش با ناراحتی به حرف اومد
_مگه نمیبینی حالشو ؟ به جای اینکه به عنوان همسرش نگرانش بشی داری بازخواستش میکنی ؟
جیمین با اینکه تازه بعد از حرف ناری متوجه وضعیته جونگکوک شده بود اما به روی خودش نیاورد
_مگه منو اون که عاشقو معشوقیم !
کوک برای جلوگیری از ایجاد هرنوع کش مکشی پیش دستی کرد
_چیزی نیست نونا
کوک بعد سریع به سمت جیمین برگشت
_اگر کاری نداری میتونیم الان بریم ؟
_نه کاری ندارم صبر میکنم آماده بشی
_میشه بیای باهات کار دارم !
جیمین سری به عنوان تایید تکون داد و بعد از تعظیم دوباره همراه جونگکوک رفت
وقت پله هارو بالارفتن و از دید همه خارج شدن کوک کمی از استرسش کم شد
_ کاری باهات ندارم فقط نمیخواستم باهاشون تنها بمونی میشه تو اتاقم منتظر بمونی ؟
_باشه
وقتی وارده اتاق شدن جیمین در نگاه اول حس کرد وارده اتاقه همون جونگکوک قدیمی شده چون دقیقا اتاقش حسه همون زمانو بهش میداد
_هرجا دوست داری بشین تا من آماده بشم
جیمین روی تخت نشست و دستاشو پشتش گذاشتو بهشون تکیه داد
کوک خیلی سریع لباسایی که میخواستو به همراه چندتا وسیله آرایشی از روی میزش برداشت و به طرفه سرویس اتاقش رفت تا آماده بشه
جیمین همینطور که اطرافو نگاه میکرد از روی تخت بلند شد و به طرف میز کوک رفت
با تعجب جعبه ای که خودش چندساله پیش نفری یدونه برای کوک و برادرش تهیونگ خریده بود برداشت و نگاهش کرد همینطور که حواسش پرت اون جعبه بود جونگکوک از سرویس بیرون اومد
_من آمادم
جیمین به طرفه کوک چرخید و اون با دیدنش که جعبرو دست گرفته کمی خجالت کشید
_هنوز داریش !
_ یادگاریه
جیمین جعبرو سره جاش گذاشت و به طرفه در رفت و جونگکوک با گرفتن نفسه عمیقی همراهش از خونه بیرون رفت
.
.
کوک کناره پنجره بلند پنت هوس ایستاده بود و به شهر نگاه میکرد از وقتی وارد شده بود همونجا ایستاده بود و فقط سرکی به آشپزخونه کشیده بود
_خونه خوبه ؟
_اره خوبه ... این منظررو دوست دارم
_خیلی بزرگ نیست ... من از خونه های بزرگو دوبلکس خوشم نمیاد
_همین دوتا اتاقو داره ؟
_اوهوم ... پدرت باهات حرف زد ؟
_درمورد چی ؟
جیمین سرشو به سمت جونگکوک برگردوند و باهم چشم تو چشم شدن
_بهت نگفته
جیمین دوباره به شهر که انگار زیره پاشون بود نگاه کرد
_چی باید میگفت ؟
_فردای عروسی باید بریم که یه دکتر چکت کنه
_چیو چک کنه !؟
_درسته که یه پسری اما به هرحال توام یه امگایی قراره چک کنن که مطمئن بشن رابطه داشتیم ... با پدرم سرش دعوام کردم اما به هرحال مجبوریم انجانش بدیم بازم نمیتونم از زیره کاری که نمیخوام در برم
_پدرم با من حرف نزده ... من چیزی نمیدونستم
_هردوشون تهدیدم کردن
_چرا ؟
_قرار بود روزی که حلقه میخریم خبرنگارا ازمون عکس بگیرن حالام تهدیدم کردن که برای خرید وسایل خونه باید بریم جایی که از قبل به خبرنگارا اعلام کردن خودمون وسیله بگیریم
کوک نفسه عمیقی از روی کلافگی کشید
_کاری نداری ؟
_چطور ؟
_که الان بریم خرید بهشونم زنگ میزنم که بگن خبرنگارا بیان
_باشه
_اینطوری حداقل هر روز مجبور نیستم علاف کارای این ازدواج مسخره بشمو وقتمو با تو بگذرونم به هر حال که تا ماهه بعد کاری میکنن که تا آخر عمرشون مجبور شم تحملت کنم پس میخوام از این فرصت کوتاه خوب استفاده کنم
جیمین تلفنشو از جیبش بیرون آورد و به طرفه دیگه ای رفت
جونگکوک با ناراحتی لبخند غمگینی به حال خودش زد
_معلوم نیست بعد از ازدواج میخوای چه بلایی سرم بیاری
.
.
خبرنگارا با سرو صدا دنبالشون بودن و رایحه های سنگینی که اطرافشون بود جونگکوکو اذیت میکرد و تلاشش برای راحت تنفس کردنو ازش میگرفت
جیمین دسته کوکو گرفته بود و تمامه سعیشو میکرد حالا که محافظاشون نیستن اون خبرنگارای مزاحمو از خودشون دور کنه
بالاخره با ورود به یه مغازه ی برند خاص لوازم خانگی خبرنگارا توسط نگهبانا و محافظا بیرون از فروشگاه بزرگ متوقف شدن
با بسته شدن در و از بین رفتن اونهمه سرو صدا جیمین احساس خوشایندی پیدا کرد و به طرف بخش سرویس خواب راه افتاد
_یه لحظه هه صب هه صبر کن
جیمین به طرف کوک برگشت که متوجه حاله بدش شد
نفسش تنگ شد و رنگه پوستش از همیشه سفید تر بود
وقتی جونگکوک دستشو از لای انگشتای جیمین بیرون کشید تازه جیمین متوجه لرزش دستاشم شد که خیلی سخت تلاش میکرد زیپه کیفه روی شونشو باز کنه تا اسپریشو بیرون بیاره
جیمین روی صندلی که کنارشون بود جونککوکو نشوند و خودش از توی کیفه اون اسپریو بیرون آورد و به دستش داد
با حرکتی که جیمین انجام داده بود همهمه خبرنگارا به قدری زیاد شده بود که حتی با بسته بودن درهام شنیده میشد
_چته ؟
_ رایحه آلفاها خیلی زیادو سنگین بود
جیمین چشماشو چرخی داد و کنارش نشست
_ حداقل اون احمقا چندتا عکس خوب گرفتن
بعد از چند دقیقه دوباره بلند شدن و شروع به خرید کردن
_میشه زنگ بزنی چندتا محافظ بفرستن ؟ من خیلی اذیت میشم
_نه
کوک با حسه اینکه شخصیتش خورد شده دیگه اصرار نکرد و به خریدشون ادامه دادن
خریدی که اولین گزینه هاش انتخاب میشد و جیمین سعی میکرد خیلی سریع از اونجا بیرون بزنه و از شره همه ی کارایی که زوری مجبور به انجامشون شده راحت بشهسلااااام ☺️👋🏻
بابت اینهمه تاخیر واقعا متاسفم 😬
آخرای ترمه و سرم به شدت شلوغه و از این بابت خیلی فرصت ندارم اما سعیمو میکنم تا اول تیر بازم براتون آپ کنم اما متاسفانه نمیتونم زیاد فعال باشم 🥲🥸
لطفا این داستانو به بقیه معرفی کنید 🙃
ووت و کامنت خیلی دوست دارم لطفا یادتون نره 😘♥️
YOU ARE READING
Forced Marriage
WerewolfName:Forced Marriage (ازدواج اجباری) Main Couple:Jikook (Jimin🔝) Genres:Omegavers,Smut,Mpreg,Angst, Romance,Happy End,... Version 2 : Minyoon ...................................................... جونگکوک امگاییه که به اجباره پدرش مجبور میشه با پس...