PART 14

146 35 5
                                    

چند دقیقه ای میشد که جونگکوک خوابیده بود و جیمین کنارش بدون حرف روی صندلی نشسته بود و با خودش برای حماقتی که کرده بود کلنجار میرفت
با لرزش جیبش از کناره کوک بلند شد تا از اتاق بیرون بره  و با دیدن اسم پدرش اخماشو توی هم برد و تلفنشو قطع کرد
به دیوار راه رو تکیه داد نفسه عمیقی کشید
_چقدر دیگه قراره آزارم بدی!
وقتی دوباره موبایلش شروع به ویبره رفتن کرد لج بازیو کنار گذاشت و تلفنشو جواب داد
_بله
_ چرا جوابمو نمیدی ؟
_کار داشتم
_گرگت رفته ؟
_آره
_خوبه ... بهت گفته بودم باید با تو و جونگکوک حرف بزنم اما خودت تنها اومدی .. همین الان با جونگکوک بیا پیشم من هنوز توی دفترم
_الان نمیشه
_یا همین الان میای یا میفرستم بیان به زور بیارنت
جیمین کلافه از یکدندگی های پدرش نگاهشو به داخل اتاق انداخت تا جونگکوکو چک کنه
_حالش خوب نیست
_با من بحث نکن یا میای یا میارنت
جانگ هو بدون هیچ حرف اضافه ای تلفنو قطع کرد
_مردک عوضی
جیمین به طرف اولین پرستار رفت تا اونو از تموم شدن سرم کوک با خبر کنه و خودش به اتاق برگشت
کناره تخت ایستاد و کمی خم شد و به آرومی  صداش زد
_جونگکوک ... سرمت تموم شده
کوک با کرختی چشماشو باز کرد
_ چی؟
به خاطر ماسک اکسیژن جیمین متوجه حرفش نشد و آروم از روی صورتش ماسکو برداشت
_چی شده ؟
_گفتم سرمت تموم شده باید بریم
بعد از اومدن پرستار و چک کردن کوک هردو آروم از بیمارستان بیرون اومدن و سواره ماشین شدن
به خاطر بارونی که اومده بود هوا به شدت گرفته و دلگیر بود و احواله بد هردوشون بیشتر تشدید میشد
_پدرم زنگ زد گفت باید بریم دیدنش
_من نمیام
_قبلا بهم گفته بود هردو بریم پیشش اما من چون تو حالت خوب نبود تنها رفتم بعدشم که دیوونه شدمو گرگم اومد ... وقتی خوابیده بودی دوباره زنگ زد گفت با هر وضعی که هستیم باید بریم دیدنش
_مسلما برات مهم نیست که بقیه بدونن با من چیکار کردی اما من دلم نمیخواد کسی اینطوری ببینتم
_من واقعا برام مهمه که باهات اینکارو کردم ... من واقعا متاسفم جونگکوک
_تو قبلنم که گرگت نبود منو کتک زده بودی چیزه جدیدی نیست که بابتش متاسف باشی چون قبل از این هیچوقت بابت آزار دادنم متاسف نبودی
_من ولی قبل از این هیچوقت اینطوری بهت آسیب نزده بودم
_آره جسمم خیلی داغون نمیشد اما روحو روانم به همین اندازه داغون میشد
بعد از جواب کوک هردو سکوت کردن و جیمین ترجیح داد این بحثو که جونگکوک خودش خواسته باهم ازدواج کننو پیش نکشه و دوباره دعوا راه نندازه
با رسیدن به مقصد جیمین پیاده شد و کوک با تعلل و نفرت از زورگویی آلفاهای اطرافش خیلی سخت و آروم از ماشین پیاده شد
درد بدنش داشت برمیگشت و اثر مسکنا کم میشد
جیمین کناره کوک قرار گرفت تا تکیه گاهش باشه و هردو به سمت ساختموم رفتن
سوکجین با دیدن سر و وضع جونگکوک با تعجب و کمی ترس از پشت میزش بلند شد
_حالت خوبه؟
_بد نیست بهتره ما بریم داخل تا بتونیم زودتر برگردیم خونه
با جوابه جیمین سوکجین بدون حرف تلفنو برداشت و اجازه ورود اونارو گرفت
_میتونید برید داخل
وقتی دره اتاق باز شد جانگهو پشت میزش و جوهان کناره پنجره درحال سیگار کشیدن بود و در مقابل میز جانگهو کیم نامجون نشسته بود
هرسه با دیدن وضع کوک و اینکه چطور با کمک جیمین میتونه راه بره جا خوردن
نامجون از جاش بلند شد و به طرفشون رفت
_این چه وضعیتیه ؟
_من خوبم هیونگ
جانگهو از جاش بلند شد
_بیاید بنشینید ... دکتر کیم بهتره شماام برگردید سره جاتون
نامجون وقتی به طرف جانگهو برگشت تازه متوجه موضوع شد که چرا جونگکوک و جیمین اونجان
_چطور میتونید ؟
نامجون با تعجب و کمی ترس به چشمای جانگهو وجوهان نگاه میکرد
_بهتره بشینی نامجون امروز قلبه مهربونت قرار نیست کاری بکنه
با حرف جوهان نامجون بدون حرف از پدر زنش اطاعت کرد و برگشت تا سره جای اولش بشینه و بعد از اون جیمین و کوک هم سره جاهاشون نشستن
_این آزمایشات هنوز معلوم نیست نتیجه مثبت داشته باشه آخه چرا باید جونگکوکو انتخاب کنید ؟
جوهان وقتی حرفای نامجونو میشنید بیشتر از قبل کلافه میشد اما نمیخواست خودش کسی باشه که قراره این موضوعو توضیح بده
_نامجون تو الان به عنوان سرتیم پزشکی ما اینجا هستی نباید مسائلو با هم قاطی کنی
نامجون همچنان از اتفاقی که قرار بود رخ بده متعجب بود و اینکه پدر زنش چطور حاضر بود بچه ی خودشو قربانی کنه بیشتر باعثه تعجبش میشد
_پدر شما باید تجدید نظر کن...
جانگهو بین حرف نامجون پرید و اجازه نداد بیشتر از این ادامه بده و این بین کوک و جیمین هردو گیج فقط به حرفایی که از دهنه اونا درمیومد بهشون نگاه میکردن
_من رئیس جمهوره این کشورم دکتر کیم و برام مردم اهمیته بیشتری دارن ... این دونفر بچه های من و جوهان هستن ولی دلیلی نداره باهاشون نسبت به آدمای دیگه متفاوت برخورد بشه
_اما قربان ...
_اگر بخوای بیشتر از این توی این مسئله دخالت کنه یکی دیگرو به جات میارم دکتر پس بهتره به جای دلسوزی برای برادر همسرت نگران مردمه کشورت باشی
_موضوع چیه ؟!
با سواله جیمین کش مکش کلامی اونها قطع شد و هرسه نگاهشونو به اون دوتا جوونی که معلوم نبود قراره چه اتفاقی براشون بیوفته دادن
جانگهو نفس عمیقی کشید و در لحظه به سمت جوهان برگشت
_بهتره خودت بگی جانگهو
جانگهو نگاهشو دوباره به سمت اون دونفر برگردوند و دستاشو داخل هم قفل کرد و روی میز گذاشتشون 
_من نیازی نمیبینم که بخوام حرفمو خیلی طولانی براتون بگم پس سریع میرم سره اصل ماجرا ... ما چندساله که درمورد باروری امگاهای مذکر درحال آزمایش و تحقیق هستیم که اینکارو تیم کیم نامجون انجام میدن ...
کوک بعد از شنیدن اون کلمات نحس که از دهنه جانگهو بیرون میومد فهمید که اون کسی که قراره قربانی اصلی ماجرا باشه خودشه
جیمین از شنیدن حرفای پدرش متعجب بود و نمیفهمید پدرش چطور میتونه انقدر نفرت انگیز و کثیف باشه که بچه ی خودشو قربانی کنه
_این آزمایشات بالاخره بعد از چندسال به نتیجه رسیدن و حالا فقط نیاز به نمونه هایی داریم که بتونیم این آزمایشاتو روی اون ها انجام بدیم .... شما دوتا از اول به این دلیل باهم ازدواج کردین ... من و جوهان سالهاست که روی این برنامه کار کردیم و ازدواج شما هم جزو هدف های همین برنامه بوده
جونگکوک و جیمین هردو فقط نگاه میکردن انگار که نمیتونستن هیچ چیزیو درک کنن و احساس میکردن تمامه اینا یه خوابه بده و وقتی بیدار بشن قراره زندگی کسالت آور و خسته کننده خودشونو داشته باشن
_ یکسری دارو ها هست که باید به جونگکوک تزریق بشه تا بدنش آماده باروری بشه و بعدش درمورد مراحل بعدیش بهتون توضیح میدیم...  از این به بعد بیشتر با نامجون در ارتباط باید باشید و احتمالا از چندهفته دیگه شروع میکنیم
_اما با وضعیت کوک فکر نمیکنم بشه به این زودی شروع کرد
با حرف نامجون توجه جانگهو بیشتر به جونگکوک جلب شد
_چه اتفاقی افتاده ؟
جیمین هنوز گیج از رفتار پدرش بود و درست نمیفهمید نامجون درمورد چی داره حرف میزنه
_چطور میتونی؟
_جوابه منو بده جیمین باهاش چیکار کردی ؟
جیمین با عصبانیت از جاش بلند شد
_تو واقعا یه پدری !؟! تو چطور میتونی این بلارو سره بچت بیاری ؟ چطور میتونید انقدر نفرت انگیز باشید
جیمین به سمت جوهان برگشت
_تو حاضر شدی پسره امگات با من که معلوم نبود چه بلایی سرش میارم ازدواج کنه به خاطر منافع خودت ؟!
_شما ها دیگه چجور آدمایی هستید ؟ چقدر عوضی هستید که حاضرید به خاطر قدرت بچه های خودتونو قربانی کنید
_شما دارید به مردم خدمت میکنید
با حرف جوهان کوک پوزخند زد و جوابه پدرشو داد
_ما داریم به شما خدمت میکنیم نه مردم
_شما ها فقط نگران این هستید که بازم بتونید به عنوان قدرتهای اصلی این کشور باقی بمونید تا مثل زالو از مردم تغذیه کنیدو ثروتتونو چندبرابر کنید
جیمین به سمت کوک برگشت و خم شد تا کمک کنه اون بلند بشه
_پاشو بریم
نامجون به طرفشون رفت و شونه ی جیمینو گرفت و کمی عقب کشید
_چه اتفاقی برای  جونگکوک افتاده ؟
جیمین دوباره عصبی تر از قبل برگشت و به نامجون نگاه کرد
_به خاطر حماقت اونا منه احمق شدم شوهرش و  وقتی ام که افساره گرگم از دستم درومد تا میتونستم زدمش حالا ام به این وضع افتاده
جیمین دوباره به طرف کوک خم شد و اینبار هردو بدون حرف به سمته در رفتن
جانگهو از جاش بلند شد و با صدای بلند حرفه آخرشو دوباره تکرار کرد
_این کاری که شما باید انجام بدید یه انتخاب نیست بلکه یه دستوره و باید اجرا بشه پس بیخودی شلوغش نکنید .. فقط تا زمانی که جونگکوک خوب بشه صبر میکنیم بعد از اون حتی اگر شده دستو پاتونو ببندم مجبورتون میکنم اینکارو انجام بدید
با تموم شدن حرف جانگهو جیمین به شدت دره اتاقو به هم کوبید از اون ساختمون کزایی بیرون رفتن
.
.
از وقتی سواره ماشین شده بودن هیچکدوم حرفی نمیزدن و در سکوت به اتفاقی که قرار بود بیوفته فکر میکردن
_میتونیم از اینجا بریم
جیمین کسی بود که سکوت طولانیو شکست
_چی؟
_تو مجبور نیستی زیره بار همچین چیزی بری توی این موضوع اون کسی که قراره از همه بیشتر اذیت بشی تویی نه من
جیمین با نشنیدن هیچ حرفی از جانب کوک نگاهشو به سمتش برگردوند و متوحه بیحالیش شد
_میدونم من خیلی عوضی بودم و رفتاره بدی داشتم اما من برای همه ی اون کارا دلیل داشتم
وقتی بازم تنها چیزی که از جانب کوک نصیبش شد سکوت بود تصمیم گرفت حرفاشو حتی اگر بهش توجهم نکرده کامل بزنه
_من فکر میکردم این تو بودی که از پدرت خواستی تا باهم ازدواج کنیم ... توی ذهمنم همیشه تو دلیل اصلی این ازدواج زوری بودی تا به عشقه نو جوونیت برسی
_....
_میدونم من احمق بودمو حماقت کردم میدونم الان نه شرایطه خوبی داری نه وقته مناسبیه اما من از وقتی از اون اتاق بیرون اومدیمو حقیقت برام روشن شد تصمیم گرفتم حالا که همه چیزو میدونم به حرفه دلم گوش بدم ... جونگکوک من شاید باهات برخورد بدی داشتم ... شاید اذیتت کردم و حتی مثل دیروز یه عوضی به تمام معنا بودمو دست روت بلند کردم ولی .... ولی من این مدت که باهم زندگی کردیم ... یعنی توی این یه سال .. خب من .. من فهمیدم که ازت خوشم اومده اما چون هنوز فکر میکردم تو دلیل این ازدواج بودی این حسو سرکوب میکردم تا زیره بار نرم که واقعا از این ازدواج ناراضی نیستم ... بهت قول میدم اگر واقعا نخوای یه جوری باهم فرار کنیم بریم یه جایی که دستشون بهمون نرسه
جیمین وقتی همچنان سکوت جونگکوکو دید دستشو روی رون پاش گذاشت
_کوک تو حالت خ...
_نگه دار
جونگکوک بینه حرفش پرید
_چی؟
_میگم نگه دار
با ایستادن ماشین کوک بدون توجه به درد تمامه بدنش به سرعت درو باز کرد و خودشو به بیرون ماشین کشید و کنار جوب روی زمین نشست
جیمین با شنیدن صدای عق زدن جونگکوک ترسیده سریع کمربندشو باز کرد و از ماشین بیرون اومدو به طرفش دوید
_چی شدی؟
جیمین کناره کوک زانو زد و شروع به مالیدن پشتش کرد
جونگکوک تمامه صورتش با اشکاش پر شده و اگر جیمین نیومده بود قطعا تا حالا روی زمین افتاده بود
_آروم باش .. شششش .. کوک بسه دیگه
جونگکوک کم کم آروم شد و جیمین خواست بلند بشه تا بره و یه بطری آب پیدا کنه اما متوجه بدون تعادل بودن کوک شد و پشیمون از رفتن دوباره کنارش قرار گرفت .... رنگه صورته جونگکوک کاملا رفته بود و بدنش کمو بیش میلرزید که باعث شد جیمین چند لحظه فقط سکوت کنه و منتظر آروم تر شدنش بمونه
_آروم بلند شو توی ماشین بشینیم
کوک به کمک جیمین داخل ماشین نشست و فقط سرشو به صندلی تکیه دادو چشماشو بست
جیمین با عجله به سمت مغازه رفت و بعد از خریدن یه بطری آب برگشت و دره سمته جونگکوکو باز کرد
_کجا رفتی ؟
صدای خشدار کوک باعث شد جیمین توی اون روز برای هزارمین بار خودش و پدراشونو لعنت کنه
_برات آب گرفتم بیا یکم جلو
جیمین خودش دستشو پشت جونگکوک گذاشت و کمک کرد کمی جلوتر بیاد بعد از باز کردن در بطری توی دستای خودش آب میریخت و صورته جونگکوکو میشست
_من خوبم
_ یکم از این آب بخور
جیمین دستشو توی جیبش برد و یه مشت آبنبات دراورد
_اینارو بخور  یکم مزه دهنت عوض بشه
جیمین شکلاتارو توی دسته کوک گذاشت و بعد از مطئن شدن از حالش خودشم سوار ماشین شد
.
.
جیمین جونگکوکو به خودش تکیه داده بود و باهم وارد خونه شدن
کوک اصلا حاله خوبی نداشت و اگر جیمین همراهیش نمیکرد نمیتونست حتی به تنهایی راه بره
وقتی وارد اتاق خوابشون شدن جیمین پالتوی جونگکوکو از تنش دراورد
_میخوام بخوابم
_نمیخوای لباساتو عوض کنی ؟
کوک سرشو به علامت منفی تکون داد
_خیلی خب
جیمین روی تخت خوابوندش و بعد از کشیدن پتو روی کوک از اتاق بیرون رفت تا داروهای آرامبخششو براش بیاره






فاینالیییییی 🥳
بالاخره معلوم شد جریان اصلی این فیک چیه 😏
خب خب نظراتتونو بگید ببینم 😅
نمیدونم چقدر قراره فحش بدید 😬😆
ووت یادتون نره ♥️

Forced MarriageWhere stories live. Discover now