PART 2

259 44 5
                                    

جانگ هو با وارد شدن به نشیمن هانارو دید که مشغوله خوندن کتابه
_سلام هانا 
_سلام عزیزم خسته نباشی
_جیمین کجاست؟
_توی اتاقشه بهش گفتم امشب میخوای با هم شام بخوریم منتظر اومدنت بودیم 

_سلام بابا
جانگهو سرشو برگردوند و پسره کوچیکشو دید که به سمتش میاد
_سلام امگا کوچولوی من
جانگهو تهیونگو توی بغلش گرفت و عطرشو بویید
_تهیونگ لطفا میری جیمینو برای شام صدا بزنی  ؟
_باشه مامان
از بغل پدرش درومد و به طرفه پله ها دوید
_چرا خواستی شامو باهم بخوریم؟
_قبلا باهات درموردش حرف زدم میخوام به بچه ها ام بگمش
_با جوهان حرف زدی ؟
_اره ولی هنوز جواب نداده
_سلام
جیمین بدونه نگاه کردن به جانگ هو سلام داد و به طرفه سالن غذاخوری رفت
_میبینی چقدر بی ادبه هانا؟ واقعا همیشه میپرسم چه کوتاهی توی تربیت این پسر کردیم
_ادامه نده لطفا
اون دوهم به پسراشون که توی سالن بودن پیوستن و کناره هم نشستن
همه در سکوت مشغوله غذا خوردن بودن که جانگهو شروع به حرف زدن کرد
_کم کم داریم به زمان شروع انتخابات ریاست جمهوری نزدیک میشیم اما اوضاع برای من خیلی خوب نیست ... مردم چند وقتیه دائم تظاهرات میکنن میخوان توی کُرَم مثل کشورای دیگه آزادی برای همجسنگراها باشه و من اگر این آزادیو قبل از تموم شدن دوره ی خودم به مردم بدم حتما برای دوره ی بعدم انتخابم میکنن
_واقعا بابا ! یعنی قراره این قانونو عملی کنید؟
_اره اما هنوز چیزی علنی نشده
_ولی اگر بازم انتخاب نشید چی ؟
جانگ هو نگاهی به جیمین کرد که بی توجه به اونا و بی حوصله مشغول ور رفتن با غذاش بود
_قراره کاری کنم که تضمینی برای انتخابم باشه
هانا مضطرب نگاهی به جانگ هو کرد و دستشو تکیه گاه سرش روی میز کرد
این بین فقط تهیونگ مشتاق شنیدن حرفای پدرش بود
_چیکار میخوای بکنی بابا؟
_قراره جیمین با یه امگای پسر ازدواج کنه
بعد از شنیدن حرف جانگهو هرچهار نفرشون متوقف شدن انگار که زمان برای لحظه ای متوقف شد
_چی ؟ درست شنیدم؟ چیکار باید بکنم !؟
_تو قراره با یه پسره امگا ازدواج کنی
جیمین مبهوت به پدرش خیره بود
_هیچ میفهمی چی داری میگی بابا ؟
با فریاد جیمین تهیونگ ترسیده خودشو جم کرد
_اره میفهمم قراره پسرمو داماد کنم
_هه داماد چه مزخرفاتی مگر اینکه به خواب ببینی اینبار اون کاریو بکنم که تو میخوای
_اینبارم مثله قبله باید همونی بشه که من میگم
_این یکی اصلا چیزه بی اهمیتی نیست که داری راجبش اینطوری حرف میزنی
_تو که با کسی در رابطه نیستی
_چرا هستم
_من آمارتو دارم و میدونم که هیچ کسی توی زندگیت نیست
_واقعا که برات متاسفم بابا
_کاری که بهت میگمو باید بکنی وگرنه به ضرر هممون میشه
_چه ضرری قراره بهمون برسه ؟ تو چطور میتونی انقدر خودخواه باشی ! اصلا من چطور میتونم با کسی ازدواج کنم که حتی هیچ علاقه ای به دیدنش ندارم ؟
_مجبوری
_نه مجبور نیستم
_من مجبورت میکنم
_حالم ازت بهم میخوره بابا همه چیزت زوریه من اصلا نمیخوام ازدواج کنم اگر یک درصد بهت میگفتم باشه همونی میشه که تو میخوای وقتی بود که پای یه دختر وسط باشه نه یه پسر !
جیمین با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت
.
.
جونگکوک از پله ها پایین اومد که صدای گوینده اخبار توجهشو جلب کرد
به سمت پدرش رفت و کنارش مقابل تلویزیون ایستاد
_چه خبر شده بابا ؟
_بازم اعتراضات برای آزادی ازدواج همجنسگراها
_چرا این قانون تصویب نمیشه ؟ دیگه این مسائل بینه اکثر مردم حل شده
_قراره به زودی یه چیزایی اجرا بشه
_اوه جدی ! اینطوری خیلی خوبه
کوک به تلویزیون نگاه کرد و دقیق به حرفای گوینده گوش میداد و پدرش با چهره ای ناخوانا به نیمرخ عزیزکردش نگاه میکرد
_جونگکوک پسرم نمیای ؟
_اومدم مامان .. من میرم دانشگاه خدافظ بابا
کوک کمی روی پنجه پاش بلند شد و بعد از زدن بوسه ای سریع روی گونه پدرش به طرف سالن غذاخوری رفت   
جوهان دستشو روی گونش که جونگکوک بوسیده بود گذاشت و به رفتن پسرش نگاه کرد
_چرا دیر کردی ؟
_چندلحظه پیشه بابا بودم
سونهو با کمی استرس به کوک نگاه کرد
_چیزی بهت گفت ؟
_نه کاری باهام نداشت صدای اخبار توجهمو جلب کرد رفتم پیشش
_اها .... جونگکوک
_بله ؟
_یه چیزی میخواستم ازت بپرسم
_هوم؟
_تو با کسی در ارتباط نیستی ؟
گونه های کوک سرخ شد و سرشو به سمته کاسه ی غذاش خم کرد
_نه مامان
سونهی نفس عمیقی کشید و بعد از چندلحظه سکوت از جاش بلند شد
_مواظب خودش باش
سونهی روی موهای خوش عطره جونگکوکو بوسید و از سالن بیرون رفت
.
.
با صدای در دستشو از روی شقیقه هاش برداشت و نگاهشو به طرف در گردوند
_سلام صبح بخیر
_صبح بخیر جوهان
_حالت خوب نیست؟
_نه سرم درد میکنه
جوهان روبه روی جانگهو روی کاناپه نشست
_به جونگکوک گفتی ؟
_نه هنوز نتونستم ... تو چی ؟
_من دیشب بهش گفتم اما نگفتم که کسی که در نظر داریم جونگکوکه  چون هنوز جوابه تورو نمیدونستم
_جوابه جیمین چی بود ؟
_مثل همیشه دعوا حتی تهش یه سیلیم خوردو گذاشت رفت
_اون دیگه بچه نیست جانگهو چطور میتونی دست روش بلند کنی !
_هرچیزی که من میگم برای آینده ی خودشه
جوهان پوفه کلافه ای کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد
_تو چرا حالت بده ؟
_بعنی نمیدونی؟
جانگهو شونه هاشو بالا انداخت
_من که توی مغزه تو نیستم
_اعصابم به هم ریختش جانگهو ... جونگکوکه من مریضه خیلیم نازک نارنجی بارش آوردیم جدا از همه اینا اون یه امگاست من میترسم که بخوام مجبورش کنم با جیمین ازدواج کنه ... جیمین خیلی عصبیه حتی نمیتونه اختیار دستشو نگه داره تاحالا چندینو چندبار توی خیابون دعوا کرده
_هیچ اتفاقی براشون نمیوفته بعدشم وقتی ازدواج کنن اختیاره کاراشون با خودشونه و امکان نداره به هم آسیب بزنن ما فقط باید فعلا کاری کنیم ازدواج کنن ... جوهان ما هردو سالها تلاش کردیم تا به اینجا برسیم و الان دیگه نمیتونم به این راحتی از قدرت کناره بگیریم ، من باید برای دوره ی بعد ریاست جمهوری برنده باشم و باید بعد از من تو باشی که این مقامو میگیری این همیشه خودت بودی که میگفتی هیچ چیز توی این دنیا مهم تر از قدرت نیست و الان که به اینجا رسیدیم تو ترسیدی !؟
_بچه ی تو ترسناکه جانگهو
_ما حواسمون بهشون هست
_من نگرانم
_نه من انقدر میشناسمت که بدونم نگران نیستی فقط سونهیه که تورو ترسونده اما اینو بدون هیچوقت برای ما دوتا چیزی مهم تر از قدرت نبوده ... تو اگر به جونگکوک اهمیت میدادی هیچوقت خودت پیشنهاد نمیدادی که بچه هامونو وارد این جریانه کثافت بکنیم تو بهتر از من میدونی اینا همش صحنه سازی برای چیزای بزرگتره که قراره دنیارو زیرو رو کنه  پس لطفا حالا پا پس نکش که خیلی خیلی دیره
_درسته این از اول نظر من بود که از بچه های خودمون استفاده کنیم اما الان کمی مردد شدم
_بیخود خودتو خسته نکن ما مدت هاست که برای این برنامه ریختیم و قرارم نیست چیزیو تغییر بدیم اون دوتا باید ازدواج کنن و این چیزیه که کلید موفقیت ما میشه
.
.
بعد از رسیدن به طبقه ی مورد نظر صدای آسانسور باعث شد حواسشو جمع کنه و گوشیشو بعد از خاموش کردن صفحش توی جیبش بزاره
از آسانسور بیرون اومد وبه طرف در واحد راست حرکت کرد
صدای گریه ی یونگی انقدر بلند بود که میتونست راحت بشنودش لبخندی روی لبش اومد چون مطمئن بود یونگی لوس داره برای یه چیز الکی گریه میکنه
دستشو بلند کرد و بعد از زدن زنگ در منتظر موند
_کیه ؟
در باز شد و جونگکوک تونست نامجونو پشت در ببینه
_عه سلام کوک بیا تو
_سلام  .. چرا نرفتی سره کار هیونگ !
_امروز خواستم با یونگی وقت بگذرونم اما تا حالا که موفق نبودم
با تموم شدن حرف نامجون وارده خونه شدن و در لحظه صدای گریه قطع شد و یونگی به طرف جونگکوک دوید
کوک با خنده خم شد و یونگیو توی بغلش گرفت
_سلام یونی
_سلام .. فین
_چرا گریه میکردی ؟
_بابا کیکه صبحونرو سوزوند
_اینکه گریه نداره بابات همیشه از اینکارا میکنه
_عه !
_اما کیک شکلاتی مورد علاقم بود
_هیونگ چرا کیکو سوزوندی؟
نامجون دستی پشت گردنش کشید
_خودمم نفهمیدم چیشد همین گذاشتمش زمان گرفتم که به موقع درش بیارم درجشم ناری تنظیم کرد ولی نمیدونم چرا سوخت
_مگه نونا خونست؟
_اره
هموم لحظه ناری از اتاق بیرون اومد
_سلام دونسنگ
_سلام نونا
_کوکی منو ببر برام کیک شکلاتی بخر
_جونگکوکو اذیت نکن یونگی الان دوباره خودم براتون درست میکنم .. تو که فعلا پیشمون میمونی کوک ؟
_آره عصر برمیگردم خونه دلم براتون تنگ شده بود اومدم ببینمتون
_به نظر امروز مرخصیم از بین رفت چون در حضور تو یونگی دیگه طرفه کسی نمیره
نامجون با ناراحتی ساختگی سرشو برگردوند
_من زود میرم هیونگ نگران نباش میتونی از مرخصیت استفاده کنی
یونگی دستاشو روی لپای جونگکوک گذاشت و سرشو به سمت خودش برگردوند
_پس بیا باهم بریم بازی کنیم
_اذیتش نکن یونگی
_نگران نباش نونا این فسقلی هیچوقت اذیتم نمیکنه  
_ بریم توی اتاقم کوکی
یونگی دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد و سرش روی شونش گذاشت تا بتونه رایحه ی امگای مورد علاقشو بهتر بو بکشه



اینم از پارته جدید
خوشحالم که از این داستان استقبال شد ازتون واقعا ممنونم ☺️♥️

ممنون از کسایی که کامنت میزارن من همشو جواب میدم 😌
ووت و کامنت فراموش نشه 😘

Forced MarriageWhere stories live. Discover now