PART 18

258 32 8
                                    

از وقتی وارد خونه شده بودن جیمین تنهاشون گذاشته بود که بعد از چند دقیقه با صدای زنگ دره خونه جیمین از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از باز کردن در با چشمای سرخ ناری و یونگی که توی بغلش بود روبه رو شد

ناری بدون هیچ حرفی تنه ای به جیمین زد و وارد خونه شد
جیمین از دور میتونست صدای گریه ها و شماتت های خواهرشو بشنوه که از اینکه کوک چیزی به اونا نگفته دلخوره

نفسشو با کلافگی بیرون داد و بعد از بستن در دوباره به آشپزخونه برگشت تا یه دمنوش آرامبخش برای همشون آماده کنه
اون سمت خونه جونگکوک بود که در آغوش خواهرش فشرده میشد و پدرشو بابت آزار دادن خانوادشون شماتت میکرد

_ ناری خواهش میکنم آروم باش یونگیو داری میترسونی
ناری عقب رفت و پشتشو به جمعه خانوادش کرد و دستاشو روی کمرش گذاشت

کوک با لبخندی اطمینان بخش به سمت یونگی رفت و مقابلش روی زانوهاش نشست
_ یونی من چطوره ؟

_ کوکی مامان چرا دعوات میکنه ؟

یونگی خودشو جلو کشید و دستاشو طبق معمول دور گردن جونگکوک انداخت و اونو در آغوش گرفت

_ مامانت یکم ناراحته، منو دعوا نمیکنه

کوک دستاشو زیر بدن یون گذاشت و آروم بلند شد.

_ توی خونم با بابا دعوا کرد ، بهش میگفت ازش طلاق میگیره

_نگران نباش اینطوری نمیشه

جونگکوم روی کاناپه نشست و یونگیو روی پاهاش گذاشت

_ دوستم هیونا توی مهد مامانو باباش طلاق گرفتن من دوستم ندارم مثل اون فقط پیش مامان باشم دلم واسه باباام تنگ میشه

کوک بوسه ای روی شقیقه خواهرزادش گذاشت
_نترس مامانت قرار نیست طلاق بگیره اون فقط عصبانی بوده

_ عصبانی بودم ولی دروغ نگفتم

_ تمومش کن نونا بچرو میترسونی

سونهی دسته دخترشو گرفت و به سمت خودش کشید
_ بشین اینجا انقدر حرفه بیخود نزن دختر

ناری کناره مادرش نشست و با لحنه طلبکاری به حرف اومد
_ چرا نگم ! اون تمامه این مدت از منی که همسرشم این موضوعو مخفی کرده من همسرشم مامان اون چطور میتونه همچین بلایی سره برادره من بیاره ؟!

_ اگر اینطوری باشه من الان باید پدرتونو با سم مسموم کنم

_ با آدمایی مثل اونا باید همینکارو کرد مگه نمیبینی چه بلایی میخوان سره زندگی این بچه بیارن !

_ بس کن نونا مسائل من اصلا به زندگی تو ربطی نداره اون نامجون هیونگ بیچاره از کجا باید میدونست پدره ما همچین خوابی واسه بچه ی خودش دیده

Forced MarriageWhere stories live. Discover now