PART2

388 30 10
                                    

تهیونگ از خیلی چیز ها می‌ترسید
تهیونگ از تنهایی می‌ترسید اما این تنهایی برای اینکه حال تهیونگ خوب شه کمک می‌کرد
تهیونگ از اینکه مسخرش کنن می‌ترسید
ودقیقا این چیزایی که ازش می‌ترسید هرروز براش اتفاق میوفتاد البته قبل از اینکه ترک تحصیل کنه
توی مدرسه همه مسخرش میکردن بهش تهمت میزدن و تهدیدش میکردن
تهیونگ هم تنها بود و کسی رو نداشت که ازش دفاع کنه
تهیونگ چیز زیادی از خدا نمی‌خواست فقد میخواست یه دوست داشته باشه تا کنارش باشه تهیونگ تنها دوستی که داشت جیمین بود و بابتش خيلي ممنون بود چون جیمین هیونگش خیلی مهربونه و بهش اهمیت میده دقیقا برعکس بقیه
توی فکر بود که حس کرد کسی کنارش نشست
نگاهی که به جایی که انگار کسی نشسته بود انداخت
و زن عموش رو دید
تهیونگ سریع صاف نشست و گفت
تهیونگ:اوه زن عمو اینجا چیکار میکنین؟؟

لیا نگاه مهربونی به تهیونگ انداخت و گفت
لیا:اومدم کنارت باشم تا تنها نباشی تهیونگا

تهیونگ عاشق مهربونی های زن عموش بود
تهیونگ:ممنونم زن عمو

لیا سری تکون داد و گفت
لیا:تهیونگ من میدونم که توی مدرسه اذیت میشدی و مسخرت میکردن من کاملا درکت میکنم درد خیلی بدیه

تهیونگ تعجب کرد و با صورت متعجب به زن عموش نگاه کرد

لیا:آره درسته منم توی مدرسه اذیت میکردن و مسخرم میکردن حتی یه بار خواستن بهم تجاوز کنن اما یکی از دوستام نجاتم داد

تهیونگ با چشمای گرد شدش به لیا نگاه کرد و گفت
تهیونگ:زن عمو من من نمیدونم چی بگم

لیا سری تکون داد و گفت
لیا:لازم نیست چیزی بگی تهیونگا ولی اینو بدون هروقت نیاز داشتی با یکی حرف بزنی و همدردی کنه من هستم منم توی بچگیم زیاد درد کشیدم اما تحملشون کردم فقد برای اینکه میدونستم یه روزی همه چی درست میشه میدونستم یه روز این همه دردی که کشیدم جبران میشه میدونستم توی آینده خوشبختی منتظرمه پس توهم تحمل کن
تحمل کن و گذشته رو فراموش کن تهیونگا

تهیونگ سری تکون داد

لیا دستاش رو باز کرد و تهیونگ سریع به بغل زن عموی مهربونش رفت

باورش نمیشد زن عموی شاد و سرحالش توی بچگی همچین اتفاقایی براش افتاده
تهیونگ ترسی که زن عموش موقعیی که نزدیک بود بهش تجاوز شه رو کاملا درک میکرد چون بارها نزدیک بود توی مدرسه بهش تجاوز شه

*ویو فردا*
با نور خورشید که دقیقا به چشمام میخورد بیدار شدم چشمام رو مالیدم و پتو رو از خودم برداشتم و از تخت پایین رفتم و به سمت دست شویی رفتم تا دست و صورتمو بشورم

برای اینکه برم صبحونه بخورم رفتم پایین و رفتم توی آشپزخونه که بکهیون رو دیدم

بکهیون:بَه بالاخره زیبای خفتمون بیدار شدن
وقتی جملش تموم شد پوزخندی زد

تهیونگ بدون توجه به پسر عموش رفت و در یخچال رو باز کرد و و شیرموزی رو برداشت و خورد

بکهیون:هه میبینم دزد شیرموزامم که هستی
تهیونگ:بکهیون خسته نمیشی از صبح تا شب فک میزنی این فکت چجوری درد نمیگیره؟؟
تهیونگ با یه لحن جدی اینو پرسید که باعث شد بکهیون خشکش بزنه و ساکت شه
بکهیون چشم غره ای به تهیونگ رفت و گفت
بکهیون:فوضولیش به تو نیومده جوجه
تهیونگ ادای پسر عموش رو دراورد و از آشپزخونه رفت بیرون
و زن عموش رو دید که داشت با تلفن حرف می‌زد و کلافه بود
وقتی قطع کرد
سمت زنعموش رفت و گفت
تهیونگ:زن عمو چی شده چرا ناراحتی انگار؟؟
لیا:تهیونگا عموت مجبور شده برای کار بره یه کشور دیگه
تهیونگ:چی؟چرا؟؟
لیا:نمیدونم فقد گفت که برای کار باید برن آمریکا و هفته دیگه برمیگردن
تهیونگ:امشب میاد خونه؟؟
لیا:آره...گفت میاد و وسایلش رو جمع میکنه و فردا میره
تهیونگ هومی گفت و زن عموش رو بغل کرد
تهیونگ:خودتو ناراحت نکن زن عمو
لیا باشه ای گفت و موهای تهیونگ رو نوازش کرد
تهیونگ از بغل زن عموش اومد بیرون و به سمت اتاقش رفت و کتابش رو برداشت و به سمت حیاط رفت و زیر درخت مورد علاقش نشست و صفحه ی ۱۱۰ کتابش رو باز کرد و شروع به خوندن کرد
حدود بیست دقیقه درحال خوندن کتابش بود که صدای بوق ماشین عموش باعث شد به هوا بپره
عموش به کیوتی ته خندید و تهیونگ با اعتراض گفت
تهیونگ:یاا عموو ترسوندیم
شین:پسر جون از بس کتاب میخونی کور میشیاا بیا تو خونه یکم بشین اینجا گرمه

تهیونگ سری تکون داد و گفت
تهیونگ:چشم

تهیونگ بلند شد و رفت توی خونه و به سمت اتاقش رفت و کتابش رو گذاشت سر جاش
از اتاق خارج شد که سرش به یه چیزی خورد
بکهیون:اوهای کوری مگه جوجه کمرم شکست
تهیونگ:ببخشید ندیدمت
بکهیون:نمیبخشم
تهیونگ:به درک
و از اونجا رفت
بکهیون نمی‌دونست به کیوتی پسر بخنده یا بخاطر پرروعیش عصبی بشه و داد بزنه
هرچی باشه تهیونگ پسر عموی عزیزش بود شاید همش سربه سرش میزاشت اما یه جورایی دوسش داشت مثل برادر کوچیکترش بود
اما غرورش نمیزاشت اینو به ته بگه

*ویو شب*
شین:بچه‌ ها دلم برای همتون تنگ میشه
لیا با گریه:مالم دلمون برات تنگ میشه
شین همسرشو بغل کرد و سرشو بوسید
شین به سمت تهیونگ رفت و بغلش کرد و گفت
شین:تهیونگا مراقب باشااا
تهیونگ چشمی گفت و اشکاشو پاک کرد
شین به سمت پسرش رفت و بغلش کرد و گفت
شین:بکهیون کمتر تهیونگ رو اذیت کن و حواست رو جمع کنو مراقب مادرت و تهیونگ باش
بکهیون:باشه بابا
منشی شین زنگ زده بود بهش و گفته بود که یه اتفاقی افتاده و باید امشب برن نه فردا بخاطر همین با همه خدافظی کرد و رفت

(ادامه پارت بعد)

چطورین قشنگام؟؟
اینم از پارت ۲ امیدوارم خوشتون بیاد
ممنون میشم ووت بدین و کامنت بزارین و حمایتم کنین
اگر ووت ها زیاد باشه و کامنت هاهم زیاد باشه
من ۲ تا پارت رو زود میزارم خوشگلام
و از کسایی که حمایتم میکنن ممنونم:))

Mafia loveWhere stories live. Discover now