*یک هفته بعد*
جیمین: بیاینننننن شامممممم
تهیونگ: اومدیممممممهمشون نشسته بودن روی صندلی
اما وقتی بوی غذا به تهیونگ رسید
سریع بلند شد و رفت سمت دسشویی و بالا اورد
جونگکوک با نگرانی اومد دنبالش و کنارش نشست و گفت
کوک: بیبی... حالت خوبه؟؟؟؟
تهیونگ: آ آره
جونگکوک: بیا بریم غذاتو بخور
ته: نمیخوام دیگه اشتها ندارممم
جونگکوک اخمی کرد و گفت
کوک: نمیشه که غذاتو نخوری بلند شو بریم غذاتم میخوری
امگا که از این لحن آلفا ناراحت شده بود
بلند شد و به سمت اتاق رفت و در رو محکم بست و قفل کرد
و روی تخت دراز کشید
جونگکوک که فهمید امگاش ازش دلخور شده
به سمت اتاق رفت و در زد
کوک: تهیونگا... بیبی.... درو باز کن معذرت میخوام
اما تهیونگی حرفی نمیزد
کوک: تهیونگم.. در رو باز کن
جونگکوک یه بار دیگه تکرار کرد که امگا داد زد
تهیونگ: نمیخوام در رو باز کنم تو سرم داد زدیییی
و آخر با گریه گفت
ته: از اینجا برو من هق درو باز نمیکنم هق
جونگکوک: تهیونگ لطفا...بیبی میدونی که من سر غذا خوردنت حساسم کنترلم دست خودم نبود بیب معذرت میخوام
جیمین به سمت کوک اومد
جیمین: فک کنم تا قیامت باید ازش معذرت خواهی کنی
هردوشون با صدای باز شدن در به سمت در برگشتن و ته رو دیدن که رنگش پریده
جونگکوک: تهیونگ!!! چیشده بیبی چرا رنگت پریده حالت خوبه بیب
جیمین: چه وضعیه تهیونگ
ته با ترس نفس نفس میزد و میخواست حرف بزنه اما انقد ترسیده بود که وقتی دهنشو برای حرف زدن باز میکرد صدایی ازش در نمیومد
کوک دیگه نگران ته شده بود گفت
کوک: بیب یه چیزی بگو دیگه
تهیونگ: جو جونگکوک هق خ خیلی وحشت وحشتناک هق بود اون اون هق او اونجا بود به به خدا خودم دیدمش هق
کوک: چی میگی تهیونگ؟؟
تهیونگ: اون اون مرد مشکی پوش با با چاقو تو تو حیاط دیدمش لبخند ترسناکی رو لبش د داشت
کوک تعحب کرده بود امگاش توهم زده بود؟
کوک: توهم زدی بیبی
تهیونگ با جیغ و داد و گریه گفت
تهیونگ: دروغ نمیگممم هق را راست میگم به خدا راست میگم هقخودم دیدمش وقتی داشتی میگفتی در رو باز کنم رفتم تا از بالکون بیرون رو ببینم وقتی چشمم به حیاط افتاد یه یه مرد بو بود کل لباساش مشکی بود چاقو دستش بود
بهم نگاه کرد و یه لبخند وحشتناکی زد
جیمین: ته برو بخواب شاید بخاطر اینه که...
حرفش با داد ته نصفه موند
ته: دروغ نمیگم بیاین از اینجا بریممم
جونگکوک: تهیونگ دیگه بسه برو بخواب فردا بهتر.....
یونگی با عجله از پله ها اومد بالا و نفس نفس میزد و گفت
یونگی: پاشید از در پشتی بریم بیرون به عمارت حمله کردن
دقیقا با تموم شدن حرف یونگی تمام شیشه های راه روی بغلشون شکست و تکه تکه هاش پخش شد و جیمین ترسیده عقب رفت و جونگکوک و یونگی تعحب کرده بودن جونگکوک فهمید امگاش راست میگفت
تهیونگ نشست و به دیوار تکیه داد و دستاشو گذاشت روی گوشش و جیغ میزد و گریه میکرد
این تجربه رو قبلا داشت و خاطره بدی ازش داشت
جیغ میزد و گریه میکرد
تهیونگ: بهتون گفتمممم ولی شما فقد باهام بحث کردین
جونگکوک که حال امگاش رو دید تعحب کرد و نگرانش شد و بلندش کرد
جونگکوک: بلند شو بریم باید از اینجا بریم
تهیونگ تکون نمیخورد
جونگکوک تهیونگ رو تو بغلش گرفت و بلندش کرد و جیمین و یونگی دست هم رو گرفتن و از در پشتی رفتن بیرون
وقتی رفتن بیرون سوار ماشین شدن جونگکوک تهیونگ رو روی صندلی کنار صندلی راننده گذاشت و خودش پشت فرمون نوشت و یونمین عقب نشستن
کوک ماشین رو روشن کرد و از در بزرگ عمارت خارج شد و
در آخر داشتن از عمارت خارج میشدن که تیری به آینه بیرون ماشین که طرف تهیونگ بود خورد و تهیونگ از وحشت سرشو تو دستاش گرفت و بلند بلند گریه کرد
همشون از این حال ته تعجب کرده بودن و نگرانش بودن
یهو جیمین یه چیزی یادش اومد
یادش اومد که چند سال پیش که تهیونگ یک هفته مدرسه نیومده بود
و هیچ خبری ازش نبود وقتی تومد مدرسه براش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده
چون جیمین و ته خیلی صمیمی بودن
ته گفت که چند نفر بع عمارت عموش حمله کردند و داشتن زن عمو و عموش رو کتک میزدن و در آخر نصف وسایل خونه رو بردن و تهیونگ بخاطر حال بد زن عموش و عموش مپرسه نمیومد تا حواسش بهشون باشه
![](https://img.wattpad.com/cover/366403166-288-k208919.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Mafia love
Aksiyonاسم فیک=عشق مافیایی امگایی با رایحه توت فرنگی عاشق آلفایی با رایحه قهوه تلخ میشه داستان عاشق شدن این دو امگا و آلفا بسیار شگفت انگیز و زیبا هستش امگای ما به دلیل از دست دادن مادر و پدرش پیش عمو و زن عموش زندگی میکنه و پسر عموش تهیونگ رو خیلی اذیت...