part 15

40 4 0
                                    




کوک: تهیونگ آروم باش نباید بدویی با این شکمت اگه بدویی ممکنه بیوفتی به خودت و بچمون آسیب بزنی
تهیونگ با ناراحتی روی مبل نشست گفت
ته: داشتم راه میرفتم خیلی هم آروم راه میرفتم
کوک: پس من بودم داشتم میدویدم
تهیونگ چشم غره ای به آلفاش رفت گفت
ته: برو بستنی بیار بخوریم هوس بستنی کردم
کوک به امگاش که از وقتی باردار شده بود
همیشه درحال خوراکی خوردن بود و یکمی صورتش تپل شده بود خندید و بلند شد و رفت تا برای خودش و امگاش بستنی بیاره
بستنی رو به سمت امگاش گرفت
تا تهیونگ اومد بستنی رو از کوک بگیره دستشو کشید عقب و گفت
کوک: تشکر نکردی؟
و صورتشو به صورت ته نزدیک کرد
ته: منظورت چیه
کوک به لبش اشاره کرد
و امگا با فهمیدن منظور جونگکوک گونه مرد رو بوسید
کوک: اما من میخواستم لبم رو ببوسی
ته: پررو نشوو بستنیم رو بدهههه
کوک: تا حرفم رو گوش نکنی بستنی رو بهت نمیدم
تهیونگ هوفی کشید و با دستاش دو طرف صورت مرد رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد
و لباش رو روی لبای مرد گذاشت
تهیونگ از مرد جدا شد و گفت
ته: حالاا بستنیمممم رو بدههه
حونگکوک به کیوتی امگا خندید و بستنی رو بهش داد
تقریبا سه ماه از اینکه فهمیده بودن امگاش بارداره گذشته بود و الان خوشحال بودن خیلی خوشحال بودن و کنار هم بودن

بعد از ظهر جونگکوک به تهیونگ گفت حاضر شه تا باهم برن تا جنسیت بچه رو بفهمن
البته خیلی وقت پیش میتونستن برن اما بخاطر دلایلی سرشون شلوغ بود و نمیتونستن برن و الان قرار بود برن
تهیونگ حاضر شد و وقتی از پله ها اومد پایین
دستشو دور بازوی جونگکوک انداخت تا با کمک آلفاش بره سمت ماشین وقتی به ماشین رسیدن آلفا در رو برای امگاش باز کرد و به امگا کمک کرد تا بشینه وقتی نشست در رو برای امگا بست و خودش هم پشت فرمون نشست
و به سمت بیمارستان رفتن




جونگکوک و تهیونگ با خوشحالی به هم نگاه میکردن
اونا قرار بود پسر دار بشن یه پسر سالم و زیبا
یه پسر آلفا و قوی
از دکتر تشکر کردن و سمت ماشین رفتن



ته و برای شام عموش و پسر عموش و جیمین و یونگی رو به خونشون  دعوت کرد
از وقتی فهمیدن ته حاملس تصمیم گرفتن که تو خونه جدا زندگی کنن جدا از یونگی و جیمین و الان میخواست بره حموم براش سخت بود ولی نباید برای همه ی کاراش مزاحم جونگکوک میشد
بعد از ایکنه از حموم اومد لباس هاش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد و عطر خوشبوی خودش رو زد و به سمت آشپزخونه رفت تا برای شب غذا درست کنه
همینجورس درحال غذا درست کردن بود که
کوک: بیبی...
تهیونگ: جانم؟
کوک: زیاد از خودت کار نکش اینجوری هم تو هم پسرمون خسته میشنا
تهیونگ به آلفاش خندید و سمتش رفت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد و و لباش رو روی لبای مرد گذاشت
کوک دستش رو دور کمر باریک ته گذاشت و
همکاری کرد
که صدای در باعث شد از هم جدا شن
ته: اومدن... من برم در رو باز کنم
کوک: بزار کمکت کنم
کوک و ته رفتن و در رو باز کردن و جیمین و یونگی وارد شدن
جیمین ته رو بغل کرد همه به هم سلام دادن
جیمین: کوچولو چطوره اذیتت میکنه؟
تهیونگ: نه اذیت نمیکنه

Mafia loveOnde histórias criam vida. Descubra agora