پارت 35

125 28 33
                                    


 .سلام نصفه شبی .. 

از این قسمت به بعد یکم همه چی روز ب روز تغییر میکنه .. 

یه سورپرایز این قسمت هست .. نظرتونو راجع بهش بگید 

قول دادم زودتر اپ کنم . دو روز زودتر شد تعطیلاته میدونم ولی منتظرتونم .  لاوز 

 ----------

ییبو با سرگیجه ی زیاد از روی تخت بلند شد .. به اطرافش نگاه کرد .. صدایی از بیرون می امد ..

مادر جان توی اشپزخانه بود .. میتوانست روبرویش را تار و مه گرفته ببیند ..

به فکر فرو رفت .. دیشب چه شده بود .. چااون را یادش امد . اهی کشید .. ولی بعد از آن را به کل فراموش کرده بود

" ییبو پسرم .. بیدار شدی ؟ بیا این سوپ و بخور برای خماری خوبه "

ییبو شوک شده بود .. شرمگین بود و تعظیمی کرد و جان را دید که روی کاناپه نشسته و به او لبخند میزند ..سریع به سمت دستشویی رفت

.. جان همراهش کنار در دستشویی ایستاد .. ارزو میکرد ایندفعه واقعا چیزی به یاد نیاورد

" خوبی ؟"

ییبو شرمنده به جان خیره شد . جان لبخندی زد .. در را بست و بلند گفت

" بعدا حرف میزنیم "

ییبو جلوی ایینه به قیافه ی ژولیده اش خیره شد .. حس بدی داشت و نمیتواسنت با انها روبرو شود .. ونهان را به خاطر اورد که به او کمک کرد برود .. اما اینکه جان کی به او رسید چرا انجا بود را به خاطر نمی اورد .. چند دقیقه روی توالت فرنگی نشست و در فکر فرو رفت .. با صدای در از جا پرید

" خوبی ییبو ؟ روبراهی ؟"

" الان میام .. "

بلند شد در را باز کرد

ییبو خجالت زده به سمت جان رفت

" آآآ .. "

جان با لبخند ییبو را به سمت اشپرخانه هدایت کرد

" لازم نیست فعلا چیزی بگی . .برو بشین صبحانه اتو بخور "

ییبو برگشت خیلی ارام زمزمه کرد

" روم نمیشه .. "

" لوس نشو ییبو .. "

خانم هانا متوجه شد

" پسرم بشین .. منم یکم خستم میرم استراحت کنم .. شما راحت صبحانه اتونو بخورین "

ییبو بیشتر معذب شد .. سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت

جان از حالت یببو خنده اش گرفته بود . لپش را کشید . ییبو سریع به جان با خشم خیره شد

جان دستانش ر ا به علامت تسلیم بالا اورد

love in silenceWhere stories live. Discover now