پارت39

112 22 14
                                    

---

های گایزز
💚
لاوز
——


جان  بعد از بسته شدن در اهی کشید و به سمت تخت مادرش رفت . خوابیده بود .. با چشمانی اشکبار به او خیره شد و دو زانو روی زمین رها شد .. سعی میکرد ارام گریه کند .. باورش نمیشد .. حس میکرد دیگر توانی برای مقابله با سرنوشت شومش ندارد .. این دیگر برای جان زیادی ناعادلانه بود...  خودش را به زور به تختش رساند و رویش چمباتمه زد .. هنوز دو دقیقه از رفتن ییبو نگذشته بود ولی با او تماس گرفت
" جان ؟ خوبی ؟ "
جان بینی اش را بالا کشید و ارام حرف زد
" اره ییبو ..ممنونم "
" باشه من یکم دیگه میرم "
" ییبو .. همین الان برو .. من خوبم"
خوب نبود ولی تلفن را قطع کرد
به سمت تخت خودش رفت .. بی حال روی تخت نشست و شروع کرد به گریستن .نتوانست صدایش را پایین بیاورد  دست خودش نبود .. همه جا تاریک بود و میتوانست صدایی را بشنود که هر لحظه به او نزدیک تر میشد
و با دیدن مادرش بالای سرش شوکه شد .. از جایش پرید .. و سریع توی اغوشش فرو رفت .. خانم هانا ارام موهایش را نوازش کرد . از صداها و گریستن جان همه چیز را متوجه شده بود سعی کرده بود خود را به خواب بزند ولی طاقت نیاورده بود .. میدانست زیاد  این راز دوام نمی اورد اما فکرش را نمیکرد همان روز جان متوجه شود ..جان حس خشم و ترس زیادی داشت .. جان همانطور که مادرش را بغل کرده بود گفت
" چرا بهم نمیگی؟ تو که بدتری .. چرا بهم این حس و میدی که بی عرضم ؟ "
خانم هانا سریع او را روی تخت نشاند
" جان ؟ خواهش میکنم گریه نکن .. من خوبم .. میخوام درمان و شروع کنم .. دکتر گفته  خیلی شانسم بالاست "
سریع سرش را بلند کرد . با جدیت توی چشمهای مادرش نگاه کرد. شانه ی خانم هانا را گرفت
" فردا میریم بهترین بیمارستان. ."
" اره "
" بهترین دکتر "
" اوهوم .. "
" و تو خوب میشی هر چی سریعتر " و به زور لبخندی به مادرش زد
" الانم میخوام بغلت بخوابم .. "
خانم هانا در تمام مدت سعی داشت اشکش را کنترل کند .
" باشه عزیزم .. "
جان تا صبح نخوابید ..خانم هانا هم نتوانست بخوابد .
با چشم های نیمه باز  به سقف چشم دوخته بود  و قطره های اشک همانطور ارام روی بالشتش  سرازیر میشد .. به این فکر میکرد که باید برای مبارزه ای دیگر اماده شود. میدان جنگ اماده بود حریفش روبرویش ایستاده بود و با چشمانی مرگبار به او خیره شده بود .. اما جان توانی در بدنش  و راهی برای مبارزه نداشت .. چشمانش تار میشدند و کورسوی چراغ برق خیابان را میتوانست از لابه لای اشک هایش تشخیص دهد ..لب هایش نیمه باز ماند و ارزو کرد بتواند با تمام توانی که دارد بجنگد .. خودش را توی میدان جنگ تنها میدید .. جان خیلی تنها بود .. تنها تر از همیشه .. نمیتوانست کسی را درگیر زندگی نکبتش میکرد .. اهی کشید و به مادرش خیره شد .. با فکر اینکه ممکن است اخرین باری باشد که در مادرش در کنار او نفس میکشد گریه کرد و ارام از روی تخت بیرون امد و به سمت کاناپه بیرون رفت .. دستش را جلوی دهانش گذاشت ، زانوهایش را توی شکمش جمع کرد.خانم هانا اجازه داد جان تنها باشد .. زمان نمیگذشت ... و جان فشار زیادی را تحمل میکرد
ییبوهمچنان روی پله ها منتظر بود اما خسته شد و  با تکیه به پله ارام ارام چشمانش بسته شد اگر کسی از انجا رد میشد از خستگی زیاد متوجه صدایی نمیشد. حتی دلش نمیخواست چند پله بالاتر برود و توی خانه خودش بماند .. فکرش درگیر این موضوع بود که اگر جان بلایی سر خودش بیاورد باید اماده باشد .. صدای خانم هانا توی گوشش بود که توی موچان به او گفته بود جان قبلا به خودش اسیب زده .. 
صبح خیلی زود جان و خانم هانا برای بیمارستان اماده شدند .. چشمان هردویشان پف کرده و سرخ بود .. جان دست مادرش را فشرد و به او این اطمنیان را داد که  همه چیز عالی پیش میرود .. خانم هانا به جای اینکه نگران خودش باشد بیشتر نگران این بود جان  این همه فشار را نتواند تحمل کند ..
جان با دیدن ییبوی به خواب رفته روی پله نفسش برید .. عصبی شد . مشتهایش را فشرد تا جاییکه ناخن هایش درون گوشتش فرو رفتند ودرد زیادی گرفت ..سعی کرد ارام به سمت ییبو برود ..
" ییبو.. "
ییبو با یک تکان از جایش پرید .. چهره ی جان را دید  و لبخند کمرنگی زد
" حالت خوبه جان ؟ "
جان سریع بلندش کرد و اهسته به دیوار تکیه اش داد
" ییبو .. خواهش میکنم .. تو مگه دادگاه نداری ؟"
" مهم نیست .. "
جان ابروهایش گره خورد.. خانم هانا نگران به آن دو خیره شد .. جان  تاکسی اینترنتی گرفته بود و از مادرش خواهش کرد سوار شود تا او بیاید . خانم هانا دست ییبو را فشرد
" پسرم .. من و جان خوبیم . نگران نباش و برو استراحت کن ."
ییبو هنوز خواب الود و گیج بود تعظیمی کرد و گرمای دست خانم هانا را برای مدتی بین دستانش نگه داشت ..متوجه شد هر دو دیشب باهم حرف زدند .کمی خیالش  راحت شد .خانم هانا به سمت پله ها رفت تا سوار تاکسی شود
ییبو با چهره خسته ای گفت
" بهتری ؟"
جان دست ییبو را فشرد
" ییبو ؟ میخوای نگران توام باشم ؟ چرا نرفتی خونه ؟  چرا اینجا خوابیدی؟"
این حرکت ییبو ، جان را عصبی کرده بود ..
" برو خونه . حاضر شو مطمئنا  تا الان بابات کلی نگران شده..دیوونه "
" بهش خبر دادم جان .. ولی نمیدونستم اینجا خوابم میبره "
و بعد با هم به سمت پایین رفتند ..
" بهم زنگ بزن جان.."
" حتما ..مواظب خودت باش . اروم برو .."
هردو نگران بهم خیره شده بودند ..
جان تمام تلاشش را میکرد خودش را قوی نشان بدهد .. لبخند میزد و نفس های عمیق میکشید. توی تاکسی به رفتن ییبو خیره شده بود .. از نظرش ییبو لباس گرمی پوشیده بود ولی باز هم نگران او بود که به خاطر او  مریض شود و یا برای قلبش مشکلی پیش بیاید ..خودش را بی دلیل نفرین میکرد و مدام حس میکرد او مسبب هر بلایی است که بر سر نزدیکانش می افتد .. به جای ناخن ها روی گوشتش نگاه کرد و اهی ارام کشید ..
وقتی ییبو در انتهای خیایابن ناپدید شد رو به مادرش کرد که داشت سرفه میکرد
" الان که چیزیت نیست مامان ؟"
" نه خوبم جان ..این طبیعیه .. بهت قول میدم ..اگه بد بودم میگم "
هردو تا بیمارستان دستان همدیگر را گرفته بودند .. جان هزاران سوال داشت اما فقط میخواست هر چه سریعتر  برای مادرش کاری بکند .. فرصت پیدا نکرده بود دیشب خودش را نفرین کند یا نگران چیز دیگری باشد اما امروز جبرانش میکرد ..تماس رزالین را پاسخ نداد و سریع گوشی اش را از دسترش خارج کرد تا برای حداقل یکی دوساعت  کسی مزاحمش  نشود .. بتواند کمی فکر کند یا فقط به کارهای مادرش برسد
وقتی  با دکتر صحبت کردند بعد از حدود 4 ساعت تمام کارهای بیمارستان انجام شد.. خانم هانا برای  سه روز اینده پروسه درمان را شروع میکرد . ..
مکالمه اش با دکتر توی ذهنش تکرار میشد
" پسرم .. مامانت یکم دیر اومد ..  از ازمایش اولیه که داد  سه ماه میگذره برای استیج دو ریه این خطرناکه ولی  نمیگم راهی نیست .. خوب شد که اومد و تصمیم گرفت درمان رو شروع کنه .. "
" ولی سرفه هاش تازه شروع شدن اصلا قبلش سرفه نداشت .. "
دکتر سرش را تکان داد
" متاسفانه تومور توی ریه گسترش پیدا کرده .. اون اولش که توی چکاپ سالیانه متوجه شده بودن  باید درمان و شروع میکردن .."
جان میخواست داد بزند و مضطرب  شده بود .. با یاداوری  اش چشمانش را بست .. دستانش از شدت اضطراب  عرق سردی کرده بود و گلویش از همیشه خشک تر بود ..
اما جلوی مادرش  مدام لبخند  میزد
خانم هانا با نگرانی به جان روکرد
" میشه تو خودت نریزی جان ؟"
جان برای لحظه ای مات به زمین خیره شد
" خوبم .. مامان . دکتر بهم گفته سریع خوب میشی .. "
خانم هانا سکوت کرد و فقط توی دلش گفت
" دروغگوی کوچولو .. "
جاان برای مادرش کمی میوه اورد .. "بگو ااا"
" خودم میتونم بخورم جان  .. منو ببین سالم سالمم"
" اوکی پس خودت بخور.. دکتر گفت  ویتامین زیاد بخوری .. اگر  غذای های خوب بخوری سریع  خوب میشی  .. قول بده سریع خوب بشی .. "
خانم هانا  سر جان را نوازش کرد
" چشم .. سریع خوب میشم .."
خانم هانا سرفه ای کرد جان نگران لیوانی اب داد
" میخوای برم اب بیارم ؟"
" نه خوبم .. فقط یه سرفه اس  جان.. "
جان سری تکان داد ..
" نیازی نیست همش اینجا باشی .. پرستارا هستن .. تو برو به کارت برس "
جان عصبی شد
" همینجا اانجام میدم. میتونم نرم شرکت .. مشکلی نیست "
" خسته میشی. "
" من خوبم  بهشون گفتم برام تخت همراه بیارن .. همه چی اوکیه "
خانم هانا چیز دیگری نگفت . . جان به سمت بیرون اتاق رفت تا توی حیاط سیگاری روشن کند
روی سکوی ابتدایی  حیاط رها شد .سیگارش را پکی زد و بی مهابا اشک ریخت .  دیگر اشک که روی پلک و گونه اش سرازیر میشد ، پوستش را میسوزاند ..  با خودش فکر میکرد حتی اشک هایش هم راهی به داخل پوستش پیدا میکرد تا جور دیگری  درد بکشد .
تلفنش را روشن کرد .. ییبو رزالین ویوبین باا و تماس گرفته بودند  .. به سمت مغازه رفت تا  سیگار و مشروب  بگیرد ..  حس میکرد همه ادم ها  با ترحم به او نگاه میکنند ..
خودش را مچاله کرده بود و قوز کرده از میان ادم ها رد میشد ..

در همان حال
ییبو و اقای وانگ و وکیلش توی  ماشین ولو  جدیدشان نشسته بودند . اقای وانگ با لبخند های مکرر سعی میکرد به ییبو دلداری بدهد .. ییبو به تنها چیزی که فکر میکرد  جان بود
  یوبین با صدای بلند پدرش از خواب جهید و با یاداوری شب گذشته خودش را نفرین کرد
دوباره گند زده بود .. سعی کرده بود با ییبو یا جان تماس بگیرد ولی موفق نشد .. میدانست امروز روز دادگاه است برای همین سعی کرد لباسی خوب پیدا کند تا به دنبال ییبو برود ..
چااون و مادرش با وونگ شی   به سمت دادگاه حرکت کردند قرار بود وونگ شی چند متر انطرف تر انها را پیاده کند  تا خیلی توی چشم نباشد ..با هم تمرین کرده بودند که باید چگونه با قاضی حرف بزنند و کی بایدعکس را نشان بدهند . وکیلشان گفته بود که عکس مدرک محکمی نیست اما میتوانند با ان ،دادگاه را به تعویق بیاندازند ..

همه نگرانی های خودشان را توی چشم هایشان  داشتند ..
ییبو سریع متوجه شد جان با او تماس میگیرد .. نمیخواست جلوی بقیه با او حرف بزند
" لطفا ماشینو نگه دار.."
اقای وانگ متعجب شد
" چیشده ؟"
" کار مهمی دارم از شرکته .. الان میام "
ییبو سریع از ماشین پیاده شد .. اثار بی خوابی دیشب روی هردویشان بود ..
" جان ؟؟ "
جان نفس عمقی کشید
"  همه چی خوبه ..ییبو .."
"  مامانت کجاس ؟"
" بستری شد .. دکترمیگه خوب میشه سریع "
ییبو ذوق کرد
" واقعاا ؟ خدای من عالیه ..پس نگرانی ای دیگه نیست"
جان  گلویش درد گرفت
" نه .. " و بغضش را خورد .  بعد از مکثی کوتاه ادامه داد
" امیدوارم دادگاه خوب پیش بره .. سعی کن زود عصبی نشی ییبو ."
" اوهوم ..کی ببینمت ؟"
جان سکوت کرد ..
"  جان ؟ در دسترس باش .. من بهت زنگ میزنم .."
" حتما .. "
بعد از چند ثانیه سکوت ، قطع کردند
جان درون شیشه ی ورودی بیمارستان به خودش زل زده بود ... سایه ی محوی از او با رفت و امد مردم می امد و میرفت
صاف  روی دو پایش  ایستاد و با خشم  به ادم ها و پرستارانی که از بیمارستان تا حیاط داخل و خارج میشدند خیر ه شده بود
هنوز نتوانسته بود اتفاقی که افتاده را هضم کند.. اگر بلایی سر مادرش می افتاد اولین کاری که باید میکرد ،چه بود ؟ ... فکر میکرد میتواند با سرنوشتش بجنگد.. طعم حس خوب برای او  خیلی کم بود.. به نظرش او لیاقت لذت بردن را نداشت .. برای اینکه سالها قبل به خاطر او خانواده اش  را از هم جدا کرد .. اگر جان نبود ، انها زندگیشان را کرده بودند .. اگر جان نبود همه چیز درست پیش رفته بود ..بی اختیار ضربه ای به شقیقه اش زد .. باید برای بهبودی مادرش قوی میبود .. سیگاری دیگرروشن کرد .. توی لیوان قهوه ای که خریده بود، مقداری نوشیدنی الکلی ریخت و سعی کرد ارام بنوشد .. نباید میگذاشت فکرهای احمقانه توی سرش بیایند .. جان نمیتوانست به ارامش برسد .. انگار اگر به ارامش میرسید زندگی اش یک چیزی کم داشت .. او عادت کرده بود همیشه نگران چیزی باشد ..همیشه  اضطراب او را در برگرفته بود و گلویش را میفشرد و او برای رهایی از آن تلاشی نمیکرد .. انگار او از درد کشیدن راضی بود .. او مستحق درد بود .. او باید انقدر درد میکشید تا گناهانش پاک شوند .. تا خودش را یک روزی سرزنش نکند . اما ایا این درد کشیدن ها باعث میشد او خودش را ببخشد ؟؟
  
........

حدود ساعت 12 ظهر بود .. چااون با چشمان پف کرده به مادرش خیره شده بود  .
قاضی بلندتر تکرار کرد
" شما گفتید مدرکی علیه اقای وانگ مبنی بر خیانت دارید که ابتدای دادگاه تحویل ندادید "
خانم هی لین  دستش را بلند کرد
" بله.. توی گوشی هست برای همین گفتن در ضمن دادگاه میتونه بهشون نشون بده .."

قاضی رویش را برنگرداند .وکیل  با تعجب به هی لین خیره شد .به او گفته بود  حرفی نزند .
" من باایشون صحبت میکنم "
چااون گوشه لباسش را گرفته بود و به خود میپیچید
خانم هی لین با غضب به او خیره شده بود . زیر لب و ارام گفت
" اون مدرک کوفتی و نشون بده . "
قاضی   به چااون خیره شد
" اگر مدرکی هست الان باید بهمون نشون بدید "
چااون قلبش داشت می ایستاد .. گوشی اش را بیرون اورد .. به قیافه وحشت زده ییبو خیره شد .. دستانش میلرزید .. انقدر دستپاچه شده بود که گوشی از دستش افتاد ..
همه جا سکوت بود .. خانم هی لین دستانش را بهم می مالید و ترسیده بود
چااون به سختی گوشی را برداشت ..وکیل برای دفاع از چااون کنارش ایستاد
" ایشون شرایط سختی داشتن توی این چند روز برای طلاق اجباری فشار زیادی روشون هست از قاضی میخوام به ما فرصت بدن. "
قاضی تایید کرد و میخواست پنج دقیقه فرصت دهد
چااون نفس عمیقی کشید
" نه .. من حالم خوبه .. "
وکیل رنگش پرید .میخواست وقت بخرد تا بلکه بتوانند  دوباره دادگاه را به تعویق بیاندازند قاضی  دوباره رویش را برگرداند
"  پس مدرک رو به من نشون بدید "
چااون اب دهانش را قورت داد .
" مدرکی .. وجود نداره .. "
هی لین مثل گچ سفید شد .. نفسش بند امد .. ییبو نفس عمیقی کشید اقای وانگ خیالش راحت شد ..
هی لین بلند شد
" اعتراض دارم .. من خودم اون مدرک و دیدم . میتونم بهتون نشون بدم.."
قاضی دستش را به نشانه سکوت باالا برد
" اعتراضی وارد نیست .. خود ایشون باید پاسخ بدن "
چااون سرش را پایین انداخته بود و از درون میلرزید .. ییبو به لرزش اندام چااون نگران خیره شده بود.قاضی به چااون  نگاه کرد
" اعتراضی دارید ؟"
چااون سرش را تکان داد
" اعتراضی ندارم "
قاضی به اقای وانگ نگاهی کرد و سرش را تکان داد .رای  مثبت به جدایی انها  داد و اقای وانگ و چااون دراین رای  نقش  مهمی داشتند .
خانم هی لین با غضب به انها نگاه میکرد .. دست چااون را کشید  .میخواست یک جایی خلوت گیر بیاورد که بتواند او را کتک بزند ..
" گند زدی.. وونگ شی  زنده ات نمیزاره .. نباید بفهمهه .. "
چااون ناچاربود و چیزی نگفت
هی لین ادامه داد
" الانم فقط هر کاری میکنم لال بمون .. خسته شدم ازت "
چااون هنوز به شدت میلرزید و ترسیده بود
هی لین بیرون دادگاه مانع عبور پدر ییبو شد و روبرویش  ایستاد
" اقای وانگ .. فکر نکن چون طلاق گرفتن همه چی تموم شده .. "
اقای وانگ ارام لبخند زد
" از نظر قانونی نمیتونی کاری بر علیه پسرم بکنی  دیگه "
خانم هی لین پوزخندی زد
" قانون هیچوقت عادلانه نبوده .. برای همین مردم از راه قانون حقشون رو نمیگیرن .فکر کنم تو هم همچین کاری کردی که تونستی  زود در بری ."
ییبو با سرعت به سمت خانم هی لین حمله ور شد
"   چجوری میتونی جلوی این همه ادم  باابای منو تهدید کنی ؟"
خانم هی لین  لبخند ارامی روی لب داشت
" پسر بیچاره .. تازه به بابات رسیدی ؟تازه  که کارت گیر کرد بابات و پیدا کردی ؟ البته جای تعجبی نداره وقتی مادری بالای سرت نبوده که بهت یاد بده رسم زندگی با یه زن چجوریه .."
اقای وانگ مشت هایش را در هم گره کرد و بازوی ییبو را گرفت
" ولش کن .. اون از قصد میخواد عصبانیت کنه .. بیا بریم "
ان ها به سمت  در خروجی دادگاه حرکت کردند .. یوبین  با موتور   پایین پله ها ایستاده بود و نمیدانست  چی بگوید ولی متوجه شد دعواییی اتفاق افتاده میخکوب شد .
چااون به ستون ابتدای راهرو تکیه داد و دیگر حرکتی نکرد به پاهای گوشتی مادرش خیره شد که با صلابت به سمت اقای وانگ حرکت میکرد
"  نمیزارم حق چااون ضایع بشه . اگر بلد بودی  بهش یاد میدادی چجوری با یه زن باید رفتار کنه .. "
اقای وانگ ایستاد
" چی میخوای ؟ این همه تحقیر شدن برات کافی نبود ؟ دست دخترتو بگیر و از پکن برو . اینجا جای شما ها نیست "
ییبو با نگرانی نیم نگاهی به چااون انداخت.. از همیشه لاغر تر و ضعیف تر شده بود .. قیافه اش رنگ پریده تر بود و خوب میدانست مادرش چه بلایی به سرش اورده است  نتوانست طاقت بیاورد و خانم هی لین را به سمت پله ها هل داد
" تو شیطانی .. تو باعث شدی اون دختر به این روز بیفته .. اره یه روزی زن من بود .. اما به عنوان یه ادم تو زندگیشو تباه کردی .. "
اقای وانگ و وکیل جلوی ییبو رو گرفتند .. رگ پیشانی ییبو برجسته شده بود
" توی بی همه چیز عوضی   اینکارارو کردی.. "
هی لین نزدیک پله ها توقف کرد و چااون شدت گریه اش بیشتر شد
" میبینیم کی داره به خودش بدی میکنه .. شاید تو دیگه با زن دیگه ای ازدواج نکنی اینطور که معلومه نتونستی با یه زن زندگی کنی داری با مردا امتحان میکنی .. "
آقای وانگ بدون اینکه دست خودش باشد مشتی حواله ی سینه ی خانم هی لین کرد . پایش پیچ خورد و روی زمین افتاد . چااون  از جا پرید و به سمت مادرش رفت
" میفهمی داری چیکار میکنی؟"
ییبوحیران به انها خیره شد
اقای وانگ کتش را صاف کرد ..
" دفعه اخرت باشه به پسر من توهین  میکنی.."
ییبو نمیدانست چه حسی داشته باشد .. او با جان بود و پدرش این همه از این حرف عصبی شده بود .. نمیتوانست تصور کند حتی او بخواهد با مردی قرار بگذارد.. امیدوار هم نبود پدرش بتواند درکش کند . در اخر اقای وانگ نتوانسته بود خشمش را کنترل کند
خانم هی لین درد داشت ولی با کمک چااون بلند شد ..
" ازت شکایت میکنم تو به من حمله کردی "
اقای وانگ پوزخند زد
" مگه همینو نمیخواستی تا با این کارت یه پولی به جیب بزنی  ؟"
چااون حس شرم و حقارت زیادی را انجا تجربه کرد . خانم هی لین به زانویش نگاه کرد که خون افتاده بود .
" همین الان شکایت میکنم .. "
چااون بازوی مادرش را گرفت و فریاد کشید
" بسهه .. بریم "
خانم هی لین و ییبو شوک به او خیره شدند .. خانم هی لین داد کشید
" من شکایت میکنم .. جلوی این ادما منو زدی .. "
اقای وانگ چشمانش را از خشم بست ..
نگهبان با خشم به سمت انها امد
" معلوم هست چیکار میکنید ؟ چرا دردسر درست میکنید "
"من میخوام شکایت کنم .. منو انداخت روی زمین . این مرد منو کتک زد "
نگهبان به اقای وانگ خیره شد ..
ییبو کلافه به پایین پله ها خیره شد و یوبین را دید ..
همهمه ی بزرگی شده بود . مردم دور انها جمع شده بودند  . چااون گردنش را پایین انداخته بود و  چیزی نمیگفت .. روی مچ دست چااون کبودی  های زیادی دید
ییبو ناخوداگاه به سمت چااون  رفت
" چااون ؟  "
خانم هی لین وحشی او را از چااون دور کرد
ییبو نگران به چااون چشم دوخته بود
وکیل با تاسف گفت
" اینطوری نمیشه باید یه شکایت با این خانوم بنویسید که هر دو اگر طبق اون عمل نکنند مجازات بشند .. و باید بریم  پیش پلیس .. "
ییبو ترسید ..یوبین به سمت انها امد
" ییبو ؟  خوبی ؟"
ییبو گیج به اطراف خیره شد. اتفاق دیشب از ذهنش بیرون رفته بود .. چشمانش سیاهی رفت .. نفسش بند امد .. دوباره حالش بد شد ..سعی کرد ازمردم دور شود ..یوبین سعی داشت او را به سمت پایین پله ها  ببرد ..
" نفس بکش یییبو .. همه  چی اوکی میشه "
ییبو بازوی یوبین را گرفت تا تعادلش را از دست ندهد ..
سعی کرد نفس بکشد ..
اقای وانگ و وکیل و چند نفر حاضر در انجا به سمت ایستگاه پلیس حرکت کردند یوبین به انها اشاره کرد مراقب ییبو هست .. ییبو طاقت نیاورد
" منم باهاشون میرم ."
" حالت بدتر میشه همینجا بمونی بهتره "
" بهترم .. میخوام برم .. "
یوبین بازوی ییبو را محکم تر گرفت ..
چااون به ییبو نگاه میکرد
ییبو به سمت چااون ارام حرکت کرد . خانم هی لین حواسش نبود و مشغول بحث با نگهبان بود
" چااون ؟"

ییبو از روی عادت نگران کبودی چااون شده بود . میخواست بداند ایا واقعا مدرکی وجود داشته یا نه .. بازویش را گرفت و استینش را بالا کشید ..
" اینا چیه ؟ باز چی شده ؟"
چااون معذب شد و حس شرم زیادی داشت و با عصبانیت گفت
"  فک نکنم دیگه بهت ربطی داشته باشه نه ؟"
ییبو با خشم بیشتری گفت
" نه نداره .. برو اره هر بلایی سرت بیاد حقته .. "
چااون در سکوت به قیافه عصبی ییبو خیره شد .هردو نگاهشان به هم تلاقی کرد .. هردو نگران بودند ..
" تا حاالا واقعاا من و دوست داشتی ؟ "
ییبو ابروهایش توی هم گره خوردند و نتوانست چیزی بگوید
چااون دست ییبو را کشید و با بیحالی و اشک گفت
"   فقط همین یه سوال و دارم .. تا حالا منو دوست داشتی ؟"
ییبو چشم های سرخ چااون  را از نظر گذراند
دهانش بسته شده بود . هی لین با چشمانی غضبناک به  طرف  انها امد .. بازوی کبود شده ی چااون را محکم گرفت و  مجبورش کرد  هر چه سریعتر از انجا بروند ..چااون هنوز به ییبو خیره شده بود و میخواست جوابی بشنود ..

قطره اشک بزرگی روی گونه اش چکید و به سمت دیگری برگشت ..ییبو زبانش بند امده بود .. نگران چااون بود و این نگرانی به او حس عذاب جدان میداد
بعد از مدتی که ییبو به نقطه ای نامعلوم زل زده بود یوبین برایش  خوراکی اورد تا بخورد
ییبو به خودش امد .. دست یوبین را پس زد
" تو اصلا اینجا چیکار میکنی ؟  یادت هست چه گندی زدی دیشب ؟ به چه جراتی اصلا به جان دست زدی ؟"
یوبین سکوت کرد و تایید کرد
" خیلی متاسفم .رزالین همرو با جزئیات بهم گفت .."
" جان خیلی ناراحته . نباید اونطوری بهش میکفتی .. تو هیجی  نمیدونی.. "
یوبین سرش را پایین انداخته بود
" باید چ جوری جبران کنم ؟"
ییبو سکوت کرد و از خدا خواسته گفت
" دیگه دو رو ورمون نباشی .. "
یوبین  شوک شد
" دور و بر هیچکدومتون ؟"
" الان فرقی هم میکنه ؟؟ دیشب خیلی گند زدی .. "
" میدونم .. "
ییبو سرش را گرفت
"یوبین .. بعضی وقتا ادم باید یه سری حرف ها و حسها رو برای خودش نگه داره .. میفهمی ؟ "
یوبین با حالت احمقانه ای گفت
" باشه .."
ییبو چشم غره ای  رفت
" بابات راست  میگه تو خیلی خنگی و ادم نمیشی .. "
یوبین  پشیمان بود
" میدونم . باید راهی برای این خرابکاری باشه .. "
ییبو پاسخی به او نداد
یوبین سعی کرده بود چند باری به جان زنگ بزند ولی پاسخ نداده بود ..
" جواب نمیده"
" نکنه فکر کردی باید برداره قربونتم بره  تو این شرایطی که داره .یا اون حرفای مسخره ای که زدی  .."
یوبین بغ کرد و  اهی کشید
"  دیگه نمیایی سر تمرین ؟"
" معلومه که میام . باید تست و قبول شم.. ولی الان نمیخوام فکر کنم بهش.. به اندازه کافی درگیری دارم .."
" شرکت چی پس؟"
" بهت گفتم که میخوام استعفا بدم .."
یوبین ابروهایش را بالا داد
" واقعا ؟"
ییبو تایید کرد
" اره ..با مدیرم صحبت کردم. نمیخوام دیگه ادامه بدم.."
یوبین متعجب و خوشحال شد
" باورم نمیشه یعنی االان  کلی میتونیم  تمرین کنیم.. رقصای جدید .. بدنسازی با هم میریم.."
ییبو کشش این حد از خنگی یوبین را در ان لحظه نداشت
" الان  وضعیت همچین مساعد نیست برای ذوق کردن ..دل و دماغ ندارم واقعا.."
یوبین نیشش را سریع بست
" راست میگی .. فکر کردم برای طلاق خوشحالی .."
ییبو کلافه  بود منتظر بود تا بتواند برود و جان را ببیند..از نتیجه دادگاه راضی بود . از شر هی لین و چااون رها شده بود ولی حس  عذاب وجدان برای چااون داشت انگار او را به حال خودش رها کرده بود . انگار هنوز مسئولیت داشت کاری برای او بکند
در همان حال ازینکه جان حمایت او را قبول  نمیکرد و نصفه و نیمه اجازه میداد دربار اش حرف بزنند ییبو را نگران تر میکرد .. ازینکه او سعی میکرد نگرانی و نااراحتی اش را انکار کند و نشانش ندهد ناراحت میشد .فکرش در هم بود .. نگرانی تنها حسی بود که ان زمان داشت .
همان لحظه رزالین با یوبین تماس گرفته بود
"  سلام  بیچاره .. "
یوبین گوشی را از خود فاصله داد و اه کشید
" انقدر تکرار نکن .. البته بگوو دلت خنک شه"
" چی شد ؟ جان جواب داد ؟"
" نه  .. "
" کجایی؟"
" با ییبو ام .. اونم چیزی نمیگه یکم اینجا اوضاع خرابه "
" اوکی .. اگر خبری از جان رسید بهت منو در جریان بزار "
" اوهوم . "
یوبین قطع کرد
ییبو سریع گفت
" تو برو یوبین .. من میخوام با بابام برگردم .. "
یوبین بدون حرفی قبول کرد  ..  به سمت سالن اصلی رفت پدرش و وکیل در حال صحبت بودند..
خانم هی لین و چااون سراسیمه به طرف پایین پله ها حرکت کردند .. ییبو اهی کشید و از دور به انها خیره شد .. خشم بزرگی از چااون و مادرش داشت و یک لحظه نمیتوانست ارام بگیرد
" ییبو ؟"
اقای وانگ به سمتش امد
" حالت خوبه ییبو ؟"
" تو رو به دردسر انداختم .. "
اقای وانگ سکوت کرد و سعی کرد چیزی نگوید که بعدا پشیمان شود
دستش را روی شانه ی ییبو گذاشت
"  ازین به بعد و  خوب پیش میریم ییبو .. دیگه نمیزارم این اتفاقا برات بیفته.. "
یییبو لبخند کمرنگی زد
قبل از اینکه سوار ماشین شوند به جان زنگ زد ولی او برنداشت .. صبر کرد تا خودش تماس بگیرد ..
در همان حال وونگ شی از راهی دور به دنبال هی لین امده بود..
هی لین با دیدن وونگ شی عصبی شد و سریع با چااون داخل ماشین نشستند. با وکیل  صحبت کرده بودند این مسئله به گوش وونگ شی نرسد
" چی شد ؟ وکیل بهم گفت طلاق گرفتن ؟ "
هی لین سریع گفت
" مدرک و قبول نکردن  .. وانگ عوضی قبلا همانگ کرده بوده :"
وونگ شی به فرمون ماشین کوبید
" باورم نمیشههه که وانگ عوضی  .. لعنت به این زندگی.همه چی به خاطر دختر بی عرضه ی توئه که نمیشه .. "
چااون با بغض به مادرش نگاه کرد
هی لین عصبی توی چشم های وونگ شی خیره شد
" بسههه .. نمیخوام دیگه بحث کنم .. ازش شکایت کردم .. یه کاری میکنم از سایه منم بترسن ..خواهشا سریع ازینجا بروو "
وونگ شی حرکت کرد
" اره حتما.. از تو بترسن .. "
..چااون توی شیشه پنجره ماشین به  تصویری ناواضح از خودش نگاه کرد .. چشمانش تار میدید .. نه مادرش نه وونگ شی حواسشان نبود چااون  چند روز است لب به غذایی نمیزند .. انها مشغول نقشه های خودشان بودند ..ییبو توی چشم هایش نگاه کرد ولی نتوانست حرفی بزند. او را دوست نداشته .. به قول مادرش ییبو چرا باید او را دوست میداشته  قطره ای اشک روی گونه ی چااون غلتید .. نفس عمیقی کشید و به دستگیره ی در  ماشین برای یک ثانیه خیره شد ..
وقتی ماشین توی اتوبان سرعت گرفت در را باز کرد و خودش را به بیرون پرتاپ کرد

——

love in silenceTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang