پارت 38

104 23 19
                                    







در این روزگار پریشان

مبادا فراموش کنی ، دوستت دارم ..

به امید آزادی 🌱

--------------


هر دو بعد از اینکه توی هتل دوش گرفتند و لباس هایشان را خشک کردند به سمت خانه حرکت کردند

باران تقریبا بند امده بود و خبری از هیاهوی خیابان نبود .. تنها صدای گاز موتور ییبو توی اتوبان خالی از ماشین بود و نورهای سبز و قرمز که هراز گاهی روی چشم جان می افتاد

جان کمر ییبو را محکم گرفته بود و با ارامش به او تکیه زده بود .. تنها جایی که از چیزی نمیترسید کنار ییبو بود ..

انقدر غرق خودشان بودند که توجهی به اطراف و زنگ و پیام نداشتند و انقدر حواسشان نبود که ترسی از دیده شدن نداشتند ..

ساعتی قبل از آن

یوبین دم در خانه جان ایستاده بود و به خانم هانا سلامی داد

" جان هست ؟"

خانم هانا سرفه ای طولانی کرد

" نه پسرم گفت امشب نمیاد "

" خبری از ییبو هم ندارید ؟"

خانم هانا حواسش نبود برای همین به راحتی گفت

" هرجا هستن با همن .جان گفت احتمالا میره پیش ییبو ."

یوبین سرش را به نشانه نااراحتی پایین انداخت و چیزی نگفت

خانم هانا او را به قهوه دعوت کرد ولی یوبین حوصله ی چیزی را نداشت . حس خشم داشت . حس ناامید زیاد ...

خداحافظی کرد و تا به پله اول رسید که پایین برود متوجه شد خانم هانا سرفه اش بند نمیاید و کمی به سمت در خم شده و صورتش رو به کبودی میرود

نگران به سمت او رفت

" خوبید ؟ "

خانم هانا دستش را بالا برد که حالش خوب است و مشکلی نیست ولی یوبین به سمت خانه رفت و سریع لیوانی اب برای او اورد

نفسش تقریبا داشت بند می امد ... یوبین هول شده بود .. سعی کرد به خانم هانا یاد بدهد چطور میتواند در همان حال نفس عمیق بکشد ولی فایده ای نداشت ..

برای جان و یییبو چندین میس کال از طرف او افتاده بود .. با خشم و نگرانی تماس گرفت

خانم هانا در همان حال بازوی یوبین را محکم گرفت و خس خس کنان گفت " نه "

یوبین اهی کشید و سریع تاکسی گرفت . در خانه را بست و او را به سختی به سمت تاکسی حمل کرد ..

خانم هانا سعی میکرد با نوشیدن اب کمی از سرفه اش کم کند ولی فایده ای نداشت و این اولین بار بود که این اتفاق برای او می افتد قبلا به سرعت سرفه اش تمام میشد

love in silenceWhere stories live. Discover now