سلامشب بارونیتون خوش .
امیدوارم روز خوبی رو گذرونده باشید و الان مشتاق خوندن ادامه ماجرا باشید
مشتاق گپ زدن باهاتونم تا همیشه ..
لاو
----
قبل از تو ؟ نه چیزی خاطرم نیست
میپرسی چرا ؟ خب تو ابتدای منی . من از حضور تو آغاز شدم .
--------
جان دیشب اصلا نتوانسته بود بخوابد .. هر از چند گاهی با کابوسی از خواب میپرید .. روی زخمش را شست و پماد زد.پیراهن استین بلندی برای خواب پوشید تا روی ساعدش را بپوشاند بعدش سعی کرد چیزی بخورد .. ولی باز هم نتوانسته بود بخوابد .. به اسکرین گوشی اش زل زده بود .از مادرش عذرخواهی کرد که نتوانسته بودسرکه بخرد و مکالمه ی کوتاهی وقتی تازه خورشید طلوع کرده بود با او داشت ..خانم هانا برای رعایت حال جان چیز دیگری از او نپرسیده بود و به او گفته بود که بهتر است بیشتر استراحت کند ..
تمام ان شب را با خودش مرور کرده بود .. روی زمین نشسته بود و مدام فکر میکرد ..سعی میکرد اینبار اشتباهات گذشته را تکرار نکند .. باید میتوانست روی خودش مسلط شود.. نفس های عمیق میکشید و سعی داشت حتی به سمت دفترچه ی خاطراتش برود ولی اینکار را نکرد .. به خودش قول داده بود وقتی حالش بهتر شده بود وقتی میخواست استارت جدیدی با ییبو بزند به سراغش خواهد رفت .. وقتی دیگر این همه حال بد را تجربه نمیکرد و میتوانست روزنه ی امیدی ببیند . باید برای خوب شدنش صبر میکرد ..
باید اینبار عاقلانه تر تصمیم میگرفت ..
بعد از کلی فکر کردن روی هم رفته دو ساعت خوابیده بود .. با نور افتاب از خواب بیدار شد . سردرد بدی داشت .. قرار بود امروز صبح به سمت محل کارش برود و رسما کارش را شروع کند ولی هیچ انگیزه ای نداشت .. حتی به پیام های همکاران و رئیسش هم پاسخی نداده بود .. نگرانی های رزالین برای بهبودی اش هم اصلا دیگر برای او اهمیتی نداشت .. خستگی او را به شدت مچاله کرده بود .. چند بار بیرون رفته بود ولی دوباره سر از تختش در اورده بود .. خانم هانا نگران بود ولی سعی میکرد به جان فضایی بدهد و چیزی نگوید .. جان روی تخت مدام وول میخورد و چشمانش را باز و بسته میکرد ..
از اشپزخانه صداهایی می امد .. بوی عطری که همیشه ییبو میزد به مشامش رسید . چشمانش را به ارامی باز کرد .. و ییبو را روبرویش دید .. کنار طبقه ی کتاب های قدیمی جان ایستاده بود و با لبخند به او نگاه میکرد
جان چشمانش را بست .. بیشتر ترجیح میداد خودش را به خواب بزند .. یا فکر کند دیشب فقط یه کابوس بوده است .. ازینکه امشب قرار بود ییبو همه چیز را به او بگوید حوصله نداشت .. روی تخت جابجا شد .. ییبو سریع به سمت جان امد .. متوجه ساعد جان نشده بود ..جان ان را با باند بسته بود . روی تخت نشست ..
YOU ARE READING
love in silence
Adventureژانر داستان : رمانس ،درام انگست .بی ال.روانشناسی، ادونچز ،اسمات ییبو تاپ . جان و ییبو دو غریبه ای که با زخم هایی بزرگ ،به آرامی به سمت هم کشیده میشوند . یکبار در هفته آپ میشه تا قسمت ۱۷ رو هر روز آپ کردم ولی از اون به بعدش و هفته ای یکبار .