سلام خوشحالم که با من همراهید و منتظرتونم گپ بزنیم❤️🥹———-
هرکسی به اندازه ضربه هایی که خورده تنهایی اش را محکم تر بغل کرده است.
«البرکاومو»
——-
جان نزدیک بیمارستان بود .. وقت ملاقات که تمام شد به سمت طبقه چهارم رفت .. ماسک گذاشته بود تا شناخته نشود .. به سمت اتاق چااون رفت .. هی لین انجا بود .. تقریبا چند دقیقه ای ایستاد تا هی لین بیرون بیایید .. هی لین داشت با تلفن حرف میزد ..
سعی کرد گوش دهد ولی به سمت دستشویی خانمها رفت ..
به اطراف خوب نگاه کرد . چااون را از پشت شیشه ی اتاق دید .. چشمانش بسته بود ..
ارام داخل شد و به دستگاه هایی که به او وصل بود خیره شد ...
چااون به قدری لاغرشده بود که اگر نفس نمیکشید فکر میکردی مرده است . پوستش سفید بود و لبانش کبود و زخم شده بودند ..
جان عمیقا ناراحت شد .. ییبو باید خیلی نگران شده باشد .. ولی یاد این افتاد که چااون بارها قصدش گول زدن ییبو بوده و مطمئنا او درباره ارتباط مادرش با خوان میداند
چااون سریع چشمانش را هراسان باز کرد ..
جان را دید ولی چشمانش تار بودند و او را نشناخت .به زور دهانش را باز کرد
" کی ..هستی ؟"
جان سریع از اتاق بیرون رفت و ترسیده بود .. سعی کرد تا شب همانجا بماند و سر در بیاورد ..
به سمت طبقه ی پایین رفت. به سمت پارکینگ .. تقریبا ساعت ده شب شده بود توانست خوان را از زیر ماسک تشخیص دهد مضطرب شده بود ..
با ترس و لرزان به سمت بالا حرکت کرد .. هی لین و خوان باهم پچ پچ میکردند چیزی متوجه نمیشد ..حواسش به اطرافش نبود
پرستاری او را در جای خود میخکوب کرد
" شما اینجا کاری دارید ؟"
جان هول شد
" نه .. من داشتم میرفتم .. "
" اینجا اتاق بیماره الان از اتاق عمل بیرون میاد .. لطفا اینجارو ترک کنید "
صدای پرستار بلند بود .جان ترسید انها متوجه شده باشند ..
سریع بیرون امد و به سمت اسانسور حرکت کرد
وونگ شی مشکوک شد و سریع به پرستار گفت
" از بستگان بیمار بودن ؟"
" نه . ماسک داشتن و زیاد اینجا پرسه میزدن اولش فکر کردم بیمارشون اینجاست ولی فکر نمیکنم "
وونگ شی سریعا به دنبال جان حرکت کرد .. جان قدم هایش بلند بود به عقب نگاه کرد
خوان داشت ارام پشتش می امد به خودش لعنت فرستاد .. باید هر چه سریعتر غیب میشد
وونگ شی سرعتش را زیاد کرد ..
جان دستانش عرق کرده بود.هر چه دکمه اسانسور را زد انگار دیرتر بالا می امد سریع به سمت راه پله ها رفت ..
جان دوید.. وونگ شی هم دوید مطمئن شده بود که کسی جاسوسی میکرده و باید متوقفش کند .
جان از استرس نفسش بند امده بود .. وونگ شی توی راه پله ها داد زد
" کی هستی ؟ وایساااا مرتیکه .."
جان با سرعت پله ها را پایین میرفت به طبقه همکف رسید تا جاییکه میتوانست دوید .صدای نفس هایش توی راهرو میپیچید ..
انقدر دوید که دیگر بیمارستان را نمیدید .. کنار پل توی اتوبان بود و تمام بدنش خیس عرق.
خودش را نفرین کرد . چجوری میتوانست از نقشه شوم آنها مطلع میشد ؟
خوان دست بر نمیداشت. مطمئن بود از رابطه انها با خبر بود و دنبال فرصتی جدید میگردد .. اگر ییبو چااون را ملاقات کرده چرا خانم هی لین بعد از دو هفته به او خبر داده ؟ باید از ونهان میفهمید ؟ ونهان چیزی میدانست ؟ هزاران سوال دیگر توی ذهنش امده بود نفس زنان سوار تاکسی شد و به سمت خانه رفت ...
یوبین و ییبو با چند نفر دیگر بعد از تمام شدن تمرین کف زمین لم داده بودند و استراحت میکردند .. ییبو به گوشی اش مدام نگاه میکرد ولی خبری از جان نبود .. خودش هم نمیخواست به او زنگ بزند .. میخواست کمی به او فضا بدهد. ناراحت بود ولی همانطور که داشت به سقف نگاه میکرد و یاد بوسه ایشان توی ماشین افتاد ، ناخوداگاه لبخند زد
یوبین دستش را زیر سرش گذاشت و به او خیره شد
" به چی میخندی پسر عاشق ؟"
ییبو همانطور که به سقف زل زده بود ، خنده اش محو شد و جدی به یوبین خیره شد
" به تو چه .. "
یوبین اهی کشید
" اوکی .. من خیلی وقته تسلیمم .. "
" اگه بخوام حرفی بزنم میخوای ازون حرفای چرت و پرتت تحویلم بدی یوبین . "
یوبین کنجکاوانه پرسید
" نه بهم بگو .. بینتون چه خبره ؟ خوبه ؟"
ییبو لبخندی زد و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد
یوبین چیز دیگری نگفت ولی طاقت نیاورد
" من نگرانتم .. "
ییبو اه عمیقی کشید
" ببند دهنتو یوبین "
" نمیخوام از چیزی که رویاشو داری برای یه اشنایی چند ماهه بگذری .. "
ییبو سریع بلند شد
" حتی صداتم دیگه اذیتم میکنه .. "
یوبین چشم غره رفت
" فقط میخوام بگم حواست باشه .. بعداز مدت ها داری تمرین میکنی .. "
" من حواسم به زندگیم هست بهتره تو حواست باشه تا انقدر از بابات کتک نخوری "
یوبین ناارحت شد و سرش را پایین انداخت
" میدونم میخوای چی بگی .. منم تصمیم گرفتم برای زندگیم .."
یییبو نگاهش کرد منتظر ماند حرفش را ادامه دهد
" میخوام قید رقص و بزنم و برم توی کار مسابقات موتور .. فقط به خاطر تو فعلا میام "
ییبو مات بود
" چرا ؟ تو مگه نمیخواستی ؟"
" نمیتونم .. یه ارزوی بر باد رفته اس این چیزی که من میخوام ..اما تو هم استعدادشو داری هم شرایطشو .. تو هنوز خیلی جوونی و کلی زمان داری"
ییبو ناراحت شد
" با این تصمیمی که گرفتی اوکی ای ؟"
" اوهوم .. خیلی بهش فکر کردم .. من فوقش میتونم طراح رقص بشم ..ولی اونم نمیخوام .. دوست دارم برم توی یه چیزی که پس فردا بهم بگن افرین تونستی .. بردی .. دیگه اونطوری بابام یه سره بهم نمیگه الاف .. "
" به نظرم حرف مردم و کاری نداشته باش یوبین .. تو واقعا چی میخوای ؟"
یوبین به چشمان ییبو خیره شد . قطعا میدانست چه میخواست.. دوست داشت کنار ییبو بماند..باهم تمرین کنند و مثل قدیم ها با هم به سونا و کافه بروند .. اما شرایط اینبار کاملا متفاوت بود .. اهی کشید
" چیزی که میخوام امکانش نیست .. "
ییبو چیز دیگری نپرسید
یوبین اما در حالیکه داشت اب میخورد ادامه داد
" ولی .. حس میکنم اگر کمکت کنم که به اون چیزی که میخوای برسی اونوقت تو یه کاری موفق بودم .. "
ییبو سکوت کرده بود و داشت با گوشی اش ور میرفت .. بلند شد .
" یوبین ؟ برس به چیزی که خودت میخوای .. "
یوبین حس متناقضی داشت .. هم برای جان هم ییبو خوشحال بود اما دلتنگی بزرگی روی قلبش سنگینی میکرد ..ولی خودش میدانست که همه چیز را از همان اول خراب کرده بود ..بهتر بود خیلی ارام و ساکت دور میشد ..
بعد از چند دقیقه سکوت ییبو دوباره با گوشی اش ور میرفت . طاقت نیاورد و با جان تماس گرفت اما بر نداشت .. از در سالن تمرین بیرون امد و به خانم هانا زنگ زد..یوبین در همان حال سرش را به نشانه تاسف تکان میداد و اه عمیقی کشید ..
ییبو ناخوداگاه داشت با ناخن هایش ور میرفت ..تا صدای خانم هانا را شنید سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کمی مکث درباره جان پرسید
" جان خونه است ؟"
" نه عزیزم گفت میره شرکت "
" اخه الان شرکت بسته اس ... "
" نگران نباش پیداش میشه .. "
" چشم .. "
ییبو نگران بود .. انقدر که دلش نمیخواست به هیچ چیز منفی ای فکر کند .. جان خودش میدانست باید در دسترس میبود ..
جان میدانست نباید غیر قابل دسترس میشد ..
در همین حال وونگ شی با اندامی لرزان با هی لین صحبت میکرد
" یکی اومده جاسوسی .. تو به کسی مشکوک نیستی ؟"
هی لین من من کرد
وونگ شی عصبی شد و فریاد زد و به در کوفت . هی لین از جا پرید
"نکنه چااون لومون بده ؟ نمیدونم من همش پپیشش بودم تلفنشم دست منه .. نمیتونه به کسی چیزی بگه ..نتونسته با کسی هم حرف بزنه .. اما همش میخواد ییبو رو ببینه و میگه میخواد باهاش حرف بزنه .. "
وونگ شی از خشم داشت منفجر میشد
" لعنت بهت هی لین با اون دخترت "
هی لین دستانش را بهم می مالید
" باید سریعتر نقشه رو عملی کنیم .. به ییبو زنگ بزن و امادش کن .. بیاد اینجا به بهانه فیزیوتراپی میرید بیرون شهر .. دوربین دیگه ای اونجا وجود نداره .. تاکسی هم که از خودمونه .. یادت باشه چااون باید دارو بخوره و بخابه ..بقیه اش با من "
هی لین از ترس چشم هایش ر ا روی هم گذاشت
" باشه .. "
وونگ شی به هی لین نگاه کرد
" فقط باید تموم بشه من دیگه توانشو ندارم .. "
هی لین تایید کرد
" منم... همینطور "
چااون از لای در همه چیز را میشنید .. بی حال روی تخت خوابیده بود و نمیتوانست پایش را تکان دهد .. قطره اشکی ارام روی گونه اش سر خورد و بیتاب به پنجره ی بسته ی اتاقش خیره شد .. با حسرت به بیرون نگاه میکرد و خودش را مدام نفرین ..
جان به خانه رسید . خانم هانا روی کاناپه نشسته بود و مشغول خواندن کتابش بود .. سعی میکرد نگرانی اش را جلوی ییبو نشان ندهد
" بالاخره اومدی .. چرا جواب تلفن نمیدی جان ؟ "
جان فوتی توی هوا کرد و دستانش را به حالت عذر خواهی بالا برد و روی دو زانو مقابل مادرش نشست و چشمانش را بست
" خواهش میکنم ببخش .. یکم درگیر .. بودم"
جان صدایی از اشپرخانه شنید .سریع چشمانش را باز کرد ..ییبو بود .
" اوه.. "
ییبو با دقت و جدی نگاهش کرد
" اوه ؟ "
خانم هانا سعی کرد با دیدن این صحنه جلوی خنده اش را بگیرد. به طرز بامزه ای ییبو داشت ادای جان را با حرص در می اورد .. برای لحظه ای جلوی خودش را گرفت و گفت
" فکر کنم باید از یکی دیگه عذرخواهی کن جان .. " و به ییبو چشمکی زد
ییبو نااراحت بود .. لیوانی اب توی دستانش داشت و محکم ان را گرفته بود .. جان هنوز دو زانو بود .. به سمت ییبو چرخید و ابروهایش توی هم گره شد ..
" ببخشید .. هر چی بگی حق داری .. "
ییبو لیوان را روی میز جلوی کاناپه گذاشت و متوجه شد دانه های عرق روی پیشانی جان در حال سر خوردن است ..
دستش را روی پیشانی جان گذاشت ..
" چرا انقد داغی ؟"
خانم هانا نگران به او خیره شد
" چی شده ؟" ییبو به خانم هانا نگاه کرد و تعظیمی به او کرد . مچ دست جان را محکم گرفت و او را بلند کرد ..
" من خوبم مامان .. ییبو لازم به اینکار نیست.. "
ییبو از خشم سرخ شده بود ولی سکوت کرد.. جان متوجه شد بهتر است برای صحبت به اتاق بروند
" مامان .. ما "
خانم هانا اهی کشید
" از دست تو جان .. منو ییبو رو دفعه چندمیه که نگران میکنی ؟"
ییبو دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید .. این همان جمله ای بود که جان نباید میشنید و خانم هانا اصلا حواسش نبود و این جمله را گفت .. خانم هانا سریع پشیمان شد و خواست جمله اش را اصلاح کند
" یعنی .. لطفا وقتی بهت زنگ میزنیم همون موقع جواب بده .. یا اگر کار داری بردار بگو کار دارم و بعدا زنگ میزنم "
خانم هانا جدی بود ..
جان سرش را پایین انداخته بود
" راست میگید .. "
خانم هانا اهی کشید
" الانم بهتره با ییبو صحبت کنی جان .. اون الان یکساعت بیشتره نگران و منتظره.."
جان تایید کرد .. ییبو لیوانش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت ..جان به دنبالش راه افتاد
ییبو ارام حرف میزد و سعی میکرد ارام به نظر برسد
" کجا بودی ؟"
جان مات بود
" شرکت .."
ییبو گوشی اش را از جیبش بیرون اورد و روی شماره ی رزالین نگه داشت
جان گوشی را با کلافگی از او گرفت
" بسه ..ییبو ."
یییبو با غم به او خیره شد و سرش را تکان داد
" باورم نمیشه جان .. "
جان اهی کشید
" من یه کاری داشتم باید انجام میدادم .. اگر اینطوری نکنی اروم بهت توضیح میدم "
ییبو سعی کرد ارام باشد ..
" گوش میدم "
جان ارام توضیح داد .. فقط صدای پچ پچ هایشان به گوش خانم هانا میرسید
" رفته بودم برای کارای ماشین . همون ماشینی که گفتم خریدم .. اگه میبینی عرق کردم چون با تاکسی نیومدم و پیاده اومدم .اصلا به گوشیم نگاه نکردم و حواسم نبود .. چرا این همه گنده اش میکنی ییبو ؟ جلوی مامانم حداقل نکن .. اون نگران میشه .درباره ماشین میخوام سورپرایزش کنم "
جان میدانست دروغ گفتن فقط حس گناه بیشتری به او میدهد اما او همین را میخواست بیشتر دروغ بگوید بیشتر در گرداب حس گناه فرو برود و بیشتر خودش را مجازات بکند و خودش از همه جا بی خبر تمام این فشار را روی خود وارد میکرد
ییبو از کارش پشیمان شده بود که مادر جان را درگیر کرده بود .. سرش را تکان داد
" نمیتونستم .. نگران شدم .همش حس میکنم داری ازم یه چیزایی رو مخفی میکنی .. نمیخوام دوباره درگیر چیزی بشی .."
جان شک کرد .. ایا ییبو درباره خوان میدانست؟ نکند میداند و میخواهد به تنهایی کاری برایش بکند ؟
جان پایش را ارام روی کف اشپرخانه کوبید
" خدای من .. ییبو .. خواهش میکنم . بسه . از اون روز تا حالا تو خیلی نگرانی و این منو اذیت میکنه .. مگه نگفتی فراموشش میکنی اون شب و؟"
ییبو برای چند ثانیه توی چشمهای جان خیره شد .. جدی و غمگین بود.. ارام از کنارش رد شد و به سمت خانم هانا رفت .. لبخندی مصنوعی زد و روی کاناپه نشست .
جان معذب به سمت انها رفت .. و نگاهش را از ییبو میدزدید .
جان به ساعتش نگاه کرد .دیروقت بود .. ییبو چرا نمیرفت؟ ازاینکه بخواهد انجا بخوابد وحشت زده شده بود .. اگر انجا می ماند خیلی سخت تر میتوانست ته و توی قضیه را در بیاورد چشمانش را بست و اهی کشید ..
ییبو بعد از چند دقیقه سکوت بلند شد
" من دیگه برم خانم هانا .. " تعظیمی کرد و به سمت در خانه رفت .
خانم هانا بلند شد و با خشم به جان خیره شد و به او اشاره کرد که با ییبو برود .
جان سری تکان داد و با ییبو بیرون رفت و روبروی ییبو ایستاد و دست ییبو را گرفت
" ییبو ؟ "
" همم .. "
" باور کن مراقبم و همش فکر اینم که .. مراقبت باشم "
ییبو با چشمانی سرخ به او زل زد .. دستش را با خشم از دست جان کشید
" بهت گفتم جان.. تا تو فقط به من فکر میکنی و به خودت اهمیت نمیدی .. من نمیتونم تحمل کنم .. من اینو نمیخوام جان.. منو نگران نکن .. این خواهش زیادیه .؟. "
" من مراقب خودم هستم .. "
ییبو سریع ادامه داد
" نمیبینم .. تا صبح بیداری کار میکنی .. هر وقتم میری شرکت با خستگی زیاد میری .. غذای درست و حسابی نمیخوری.. فکرت همش درگیره .. همش تو فکری ..مدام رنگت پریده .. " ییبو از شدت خشم و ناراحتی صورتش قرمز شده بود
جان جلوی دهانش را با دستش گرفت
" بسه ..اما .. با همه اینا ..وقتی با توام حالم خیلی خوبه ییبو .."
سکوتی بینشان حکمفرما شد .. جان دستش را برداشت و بوسه ای ارام روی لبان ییبو زد
ییبو جدی به او نزدیک تر شد
" پس دیگه خودت و از من دور نکن .. نگو برم به تمرین برسم فلان.. بزار پیشت بمونم "
جان ناچار تایید کرد . ییبو طاقت نیاورد و سریع جان را به سمت خودش هل داد و او را در اغوش کشید
" دوستت دارم جان ..باور میکنی ؟"
جان از اغوشش بیرون امد و به او خیره شد
" این چه حرفیه ؟ معلومه دیوونه .."
جان به شدت حس گناه داشت و سرش از درد در شرف ترکیدن بود .. ولی به ییبو لبخند زد
" حواسم هست ییبو "
وقتی این جمله ر ا میگفت به تنها چیزی که فکر میکرد ییبو بود .. حواسش به ییبو بود نه خودش و این را تماما میدانست ..
ییبو بعد از چند دقیقه به سمت خانه حرکت کرد .جان فقط در این فکر بود که مسکن بخورد و بخوابد .. باید کاری میکرد ...باید فکر میکرد .
اقای وانگ جلوی در ایستاده بود.. کمی عصبی بود و حال خوبی نداشت . معلوم بود که مست است و زیادی نوشیده است .. ییبو افسوس خورد و اهی کشید
" یییبو میخوام باهات حرف بزنم "
ییبو با خشم گفت :
" چیزی شده ؟ شوان دوباره از من بد گفته ؟"
اقای وانگ نفی کرد
" شوان جز خوبی هرگز از تو چیز دیگه ای نگفته .."
ییبو پوزخند زد و وارد خانه شد ..
" بیا بشین"
ییبو بی حوصله نشست ..
" اینبار چی شده ؟ جلسه خانوادگیه ؟ بگو شوان جونتم بیاد .. "
اقای وانگ دستش را مشت کرد و روی میز کوبید
" بسهه .. "
ییبو عصبی شد و نیم خیز به او زل زد
" چته ؟ چی میخوای باز ؟"
اقای وانگ اهی کشید و سعی کرد خودش را ارام کند
" ییبو ؟ من نگرانتم دوباره .. تو به فکر تست و ازمون ها نیستی .. همش داری با جان وقت میگذرونی اینطوری به اون چیزی که علاقه داری نمیرسی .. همه فکر و ذکرت شده اون رفیقت.. "
ییبو شرم را کنار گذاشت .. و نفس عمیقی کشید تا دوباره حمله ای به او دست ندهد
" میدونم شوان بهت گفته راحت باش "
اقای وانگ چشم غره رفت .اه کشید . لیوانی دیگر پر کرد .. پیشانی اش چروک خورده بود و با حسرت به او خیره شده بود ..طاقت نیاورد
" خواهش میکنم ییبو .. تو چرا انقدر هنجارشکنی ؟ اخه رابطه با یه مرد ؟؟ "
ییبو از ته قلبش ناراحت شد .. ناامیدی توی چشم و بدنش کاملا مشهود بود .. باور نمیکرد شوان میتوانست تا این حد زندگی اش را کنترل کند ..هیچ چیز بدتر از این نمیشد
" میدونستم یه روزی همچین چیزیو میگی .. اون موقع نگفتیم چون باید طلاق میگرفتم بعد تا الانم نگفتم چون جان راحت نبود .. ولی من دوسش دارم ."
اقای وانگ سعی میکرد خودش را کنترل کند ..دوباره روی میز کوبید .. ییبو از جایش پرید
" خواهش میکنم به حرفام گوش کن ییبو .. اون سری با چااون چه ضربه ای خوردی ؟ میخوای دوباره چندسال دیگه عقب بیفتی ؟؟"
ییبو با خشم به او خیره شد
"الان جان تنها کسیه که حالم باهاش خوبه .."
اقای وانگ بی حوصله شد
" وقتی با چااون بودی هم همینو میگفتی .. "
ییبو حرفی برای گفتن نداشت
" ازون موقع خیلی میگذره . تو خودت گفتی من بزرگ شدم پس بهم اعتماد کن "
اقای وانگ محکم روی میز کوبید و فریاد زد
" چندبار باید بهت اعتماد کنم و گند بزنی ؟"
ییبو انقدر حس بدی داشت که میتوانست همانجا همه چیز را بشکند .. هم پدرش راست میگفت هم نمیتوانست به او بفهماند اینبار جان برای او با همه فرق دارد . مثل همیشه سرزنش پدرش او را ناامید تر کرده بود .. ازینکه باید برای همه اطرافیانش عشقش را ثابت میکرد متنفر بود.. همه فکر میکردند فقط یک حس گذراست که میتواند اینده اش را به باد بدهد ..
" ییبو ؟ اخه یه پسر ؟ این چیزا مد شده ؟ خدای من .. وای .. دارم دیوونه میشم .. دارم میمیرم از دستت ..."
ییبو ناتوان از حرف زدن از روی صندلی بلند شد
" من میخوام برم .. خستم بابا "
داشت دیوانه میشد.. نفسش تنگ شده بود .. سریع لیوانی اب برداشت و نوشید
" تا حرفم تموم نشه حق نداری بری .. "
ییبو زیر لب چیزی گفت و پایین را نگاه کرد
" ینی همیشه باید یه گندی به وانگ ها بزنی ییبو ..باید اسم منو همیشه یه جوری لکه دار کنی ؟"
دوباره سرزنش و سرکوفت از طرف پدرش .. سرش را با دستانش گرفت و فریاد زد
" ولم کنید.. تو و شوان فقط ولم کنید.. بزار برم .."
اقای وانگ غرید
" بسه .. اون بیچاره اصن هیچی درباره تو نگفته .. همش نگران اینه که دوباره تو چاهی که با چااون افتادی نیفتی ..دوباره انقدر ضربه نخوری .. "
ییبو فریاد زد
" تو یه احمقی .. هیچوقت نمیفهمی اون یه زن مکاره .. "
اقای وانگ شوک شده بود
" دوباره شروع نکن ییبو "
" اگ شروع کنم چی میشه ؟"
اقای وانگ هاج و واج نگاهش کرد .. ییبو بلند تر گفت
" میرم .. دوباره میرم .. به هر حال که همیشه بقیه مهمتر از من بودن هم برای تو هم برای اون زنی که منو به این دنیای کوفتیم اورده.. "
اقای وانگ اهی از روی غم کشید
" تو هیچ جا نمیری .. منم نمیتونم مواظبت نباشم.. دیگه تسلیم حرفات نمیشم هر کاری دوست داشتی بکنی ..ایندفعه فرق میکنه ."
ییبو داد زد
" من جان و دوست دارم اینو تو گوشت فرو کن .. "
اقای وانگ شقیقه اش را گرفت
" خدای من .. دقیقا داری شبیه گذشته حرف میزنی .. درباره چااون هم همینا رو میگفتی یادت میاد ؟؟"
ییبو بغض کرد ..سرخ شد .صدایش انگار از ته چاه در می امد .
" ایندفعه فرق میکنه .. "
نه ..دیگر توانایی توضیح دادن نداشت.. بگذار همه بگویند جان انتخاب خوبی برای او نیست ولی او نمیخواست چیزی بشنود ..
اقای وانگ طعنه زد
" اره ایندفعه با یه پسر میخوای گند بزنی به من .. "
ییبو با تمام توانی که داشت داد زد ولی گلویش گرفته بود
" تو .. فقط نگران خودتی .. الکی میگی ..هر چی میگی الکیه که نمیزاری اشکم در بیاد.. تو یه احمقی .. "
ییبو نتوانست نفس بکشد .. سریع از جیبش دارویش را بیرون اورد. خانم بو نگران به سمت انها امد و همانجا ایستاد
اقای وانگ عصبی شد
" چااون اینطوریت کرده .. نگاه کن داری دارو میخوری .. جان میخواد چه بلایی سرت بیاره ؟هان ؟ دیوونه شدی.. مثل همیشه .. "
ییبو توان حرکت نداشت هر لحظه حس میکرد خفه میشود ولی جلوی پدرش نمیخواست ضعفی نشان بدهد .. رگ ها ی گردنش برجسته شده بودو چشمانش از خشم میخروشید ..
به سرعت از در بیرون رفت
اقای وانگ با چشمانی خسته به خانم بو با تاسف خیره شد و به سرعت تماسی با گوشی اش گرفت
" چیکار کردی ؟"
" سلام اقای وانگ .. همه رو براتون میفرستم .."
اقای وانگ قطع کرد و اهی کشید . سیگاری روشن کرد و چشماشن را بست ..
چرا یییبو همیشه لجبازی میکرد ؟ چجوری میتوانست واقعیت را به او نشان بدهد؟
چرا نمیتوانست راه خودش را برود و بیخیال خرابکاری شود ؟
به نظر یوان وانگ ،ییبو لوس بزرگ شده بود و همیشه همه چیز در اختیارش بوده و اینبار نباید به حرف او گوش میداد.. اینبار اقای وانگ اجازه نمیداد ییبو هر کاری دلش میخواهد انجام دهد .. جان را از زمانیکه دیده بود فرد معقول و خوبی به نظر می امد ولی نمیتوانست قبول کند پسرش درگیر رابطه با مرد دیگری شود ..حتی اگر ان مرد در خوبی مثل یک فرشته باشد ..
با تصور اینکه ییبو و جان دست هم را میگیرند یا هم را میبوسند حالش بد شد و استرس گرفت .. دیگر وانگ بزرگ قرار بود جلوی همه ی همکارها و اشنایان مضحکه ی عام و خاص شود .. چااون بس نبود ؟
ییبو توی سالن تمرین وارد شد اهنگی گذاشت و سعی کرد تمرین کند ... نمیدانست باید چه کار میکرد . پدرش همیشه او راتحقیر و سرزنش میکرد و حالا او شده بود ننگ خانواده ی وانگ؟ اشک میریخت و تمرین میکرد .. یاد ان زمانی می افتاد که پدرش سعی میکرد به او کمک کند ولی حالا میتوانست به راحتی او را احمق بخواند ..
هرگز نمیتوانست به پدرش بفهماند چه قدر در مواجهه با شوان ترسیده خشمگین است و غم دارد او هرگز درک نمیکرد .. تنها کسی که این روزها او را میفهمید ، دکترش و جان بود .. کسانی که پای حرفش مینشستند و خوب گوش میدادند و او را قضاوت نمیکردند ..
دلش میخواست پیش جان باشد . در اغوشش .. بین بازوهایش .. موهایش را نوازش کند وبرایش اهنگی بخواند .دلش تنگ او شده بود ولی نمیتوانست به او زنگ بزند . به اندازه کافی جان درگیر بود . از خودش راضی بود که درباره چااون به او نگفته باید از مشکلات خودش او را دور کند .. باید بتواند برایش وقت بگذارد و کمکش کند .باید جان را راضی میکرد به دکتر برود .. با سرعت بیشتری تمرین کرد ..تا جایییکه نفسش بند امده بود .. باید هم میتوانست توی ازمون قبول شود هم به جان کمک کند ..
روی زمین خودش را رها کرد .. صدای در امد و با سرعت سرش را چرخاند
" اوه .. یوبین تویی؟"
" اینجا چیکار میکنی ؟"
" تو اینجا چیکار میکنی ؟"
" بابام انداختم بیرون باز .. "
ییبو اهی کشید
" از دست تو .. دوباره چی کار کردی ؟"
یوبین روی زمین کنار ییبو نشست ..
" رفته بود سفر ولی یه روزه برگشت . منو با یه پسره دید رو تخت و فلان .. "
ییبو ابروهایش را باالا داد
" فاک باورم نمیشه هنوز نتونسته قبول کنه .. "
" نمیفهمم .. چرا اینطوریه ؟ "
ییبو شانه هایش را بالا انداخت
" تنها نیستی .. منم با بابام دعوا شده سر جان "
یوبین چشمانش گرد شد
" فهمید ؟.. "
" اوهوم . زیر سر شوانه .. میدونم .. "
" راستش میدونستم قبول نمیکنه .. یادم نمیره بابات تا یکسال تمام هی می اومد منو میپایید مدام منو زیر نظر داشت کی ام چی ام اخرشم ول کرد دیگه .. "
" یادمه .. اون همیشه میخواست همه چیمو کنترل کنه حالا فکر میکنه من ننگ خانوادم .. "
یوبین دستش را روی ران خیس از عرق ییبو گذاشت و سریع کشید
" اوه چقدر عرق کردی ؟ این وقت شب تمرین کردی؟"
" اره .. "
" دلم برا خودمون میسوزه .."
ییبو اهی کشید .
" تو خسته نمیشی هر روز با یکی ؟"
یوبین از این سوال برای اولین بار ییبو تعجب کرد
" نه .. چون میدونم شماها هم خسته میشین ولی من زودتر کارو جمع میکنم عذابم نمیکشم "
ییبو چشم غره رفت
" دوباره چرت و پرتاتو شروع نکن یوبین ..اگه بدونی چه جوری با بابام دعوا کردم اینطوری حرف نمیزنی ..بعدم تو تا کی میخوای از رابطه فرار کنی ؟"
یوبین خندید
" ببینی کی داره به من درس رابطه میده .."
ییبو رویش را برگرداند
" واقعا باهات نمیتونم درمورد این مسائل صحبت کنم .. به اندازه کافی خودم حالم بد هست"
" ول کن ییبو .من دیگه به تو کاری ندارم توام این قضیه رو ول کن "
یوبین بی حوصله شد
" یوبین ؟ دوست داشتن با سکس خیلی فرق داره .. تو باید بری پیش مشاور .. از وقتی من رفتم و دارم میرم .. "
یوبین دست ییبور ا گرفت و جدی توی چشم او خیره شد
" میشه انقدر از دکترت حرف نزنی.؟ خسته شدم .. تو همسن من نیستی تجربیات منم نداری . من میدونم رابطه ها همیشه چقدر رنج آورن "
ییبو از یوبین فاصله گرفت و ناارحت شد
" سعی میکنم درکت کنم ..چرا درباره ااون رابطه رنج آورت حرف نمیزنی ؟ چرا همیشه فقط از سکس های باشکوهت میگی ؟ اونو میخوام بشنوم.. "
یوبین اهی کشید
" بیخیال .."
ییبو پی حرفش را نگرفت ولی کنجکاو بود بیشتر بداند
یوبین به او با چشمانی ریز خیره شد
" ولی جان واقعا تو رو تغییر داده ؟ چون این ریختی نبودی.. "
" چه ریختی ؟"
" زیاد از ادم سوال نمیپرسیدی .این همه گرم نمیگرفتی .. فقط سرد و بی روح وقت میگذروندی..من به همینم راضی بودم چون وقتی میخندیدی حس خوبی داشت .. "
ییبو برای هضم جمله های یوبین کمی سکوت کرد و بعدش گفت
" خوبه نه ؟ اگه خوبه راضی ام از تغییرم .. "
یوبین اهی کشید
" خدا شانس بده .."
هردو بعد از مدتی شروع به تمرین کردند .. تمام طول تمرین ییبو به این فکر میکرد چه طور لوهان را ملاقات کند .. میترسید درباره اش با جان حرفی بزند ولی از ته دلش میخواست لوهان را ببیند .
فردا صبح .. ییبو به ارامی بدون اینکه کسی با خبر شود از خانه بیرون رفت ..به سمت ادرس شرکت رفت .. و با هیجان زیادی توی ذهنش مکالماتش با لوهان را تصور میکرد
بعد از بیست دقیقه انتظار بالاخره توانسته بود لوهان را ببیند .. بیلبوردهای بزرگ و یونیفورم های رنگ و وارنگ کارمندان انجا برایش جذاب بود و او را به وجد اورده بود ..
با قیافه ی خندان لوهان روبرو شد و دستش را جلو برد
" سلام وانگ ییبو .. خوشالم میبینمت.. داری حسابی تمرین میکنی ؟"
" سلام منم همینطور. بله .."
" قهوه میخوری یا چای سفید ؟"
" فرقی نمیکنه .."
لوهان لبخندی زد
" .. تو استعداد داری .. برای همین اگر بتونی توی تست قبول بشی ما میتونیم تو رو به عنوان یکی از اعضای گروهی که داریم تشکیل میدیم کاندید کنیم .. "
ییبو چشماشن برق زد
" تو میتونی ایدل شدنت و شروع کنی و بری برای کاراموزی .. میتونی چین یا کره باشی فرقی نداره .. ما با کمپانی وای جی یکم درباره شرایطمون صحبت کردیم .."
ییبو زیر لب گفت " وای جی ؟"
" اوهوم.. ما میخوایم با کمپانی های بزرگ کره وارد کار بشیم و این برای ما هم اونا یه همکاریه جدیده .."
ییبو از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید
" خیلی خوبه .. حتما قبول میشم ."
لوهان تایید کرد
" راستش ادمایی مثل تو کم دیدم .. توانایی بالایی برای یاد گرفتن حرکات و تنظیم کردنشون داری .. "
ییبو لبخند متواضعانه ای زد ولی دستانش عرق کرده بود
سوالی که بیشتر از همه میخواست بپرسد توی زبانش نمیچرخید .. ولی در اخر خودش را قانع کرد ه بپرسد
" برای جان اتفاقی افتاده که به من نمیگه .. "
لوهان اولش کمی تعجب کرد
" با هم صمیمی اید ؟"
ییبو تایید کرد
" جان اینطوری نبود .. قبل از فوت پدرش اون یکی دیگه بود .. "
لوهان به نقطه ای نامعلوم خیره شد
" فقط میتونم بگم صدای اون عالیه .. یادم نمیره چجوری معلم ها صدای اونو ستایش میکردن .. باورم نمیشه که دیگه نخوند .. "
ییبو تعجب کرد
" دلیلی وجود داره که اون نمیخواد دیگه بخونه. اون توی تیم فوتبال مدرسه بود و بازیکن خوبی بود اما اونم گذاشت کنار .. اون تمام چیزایی که حال خوبی باهاشون داشت و کنار گذاشت "
ییبو مات به لوهان نگاه کرد ..لوهان ادامه داد
" نمیدونم درباره جان چقدر میدونی .."
ییبو حسودی اش شده بود که لوهان چیز بیشتری میداند سریع گفت
" زیاد ..میدونم به هر حال "
لوهان از لحن ییبو نتوانست خنده اش را کنترل کند ولی زود جلوی خنده اش را گرفت
" چقدر به حرفت گوش میده ؟"
ییبو مکث کرد .. واقعا چقدر او را قبول داشت ؟
" خب .. گوش میده فکر کنم "
" شاید بتونی راضیش کنی خوندن و ادامه بده ؟"
ییبو سری تکان داد و در فکر فرو رفت
بعد از اینکه صحبتشان تموم شد ، لوهان به او نواری داد
" اینو گوش کن . صدای اونه. توی اون سالها ..بدون اینکه بخواد خیلی تمرین کرده باشه حتی .."
ییبو به کاست قدیمی نگاهی انداخت ..
" ممنونم .. حتما.."
برای شنیدن صدای جان لحظه شماری میکرد .
——به نظرتون جان موفق میشه به تنهایی کاری بکنه برای نگرانی ها و اضطرابش ؟ برای ییبو ؟
YOU ARE READING
love in silence
Adventureژانر داستان : رمانس ،درام انگست .بی ال.روانشناسی، ادونچز ،اسمات ییبو تاپ . جان و ییبو دو غریبه ای که با زخم هایی بزرگ ،به آرامی به سمت هم کشیده میشوند . یکبار در هفته آپ میشه تا قسمت ۱۷ رو هر روز آپ کردم ولی از اون به بعدش و هفته ای یکبار .