part 1💫

50 9 3
                                    

JUNGKOOK :

پله ها آروم اومد بالا وارد راهرو سمت چپ شد در اتاقش رو باز کرد و داخل اتاق شد و در رو بست کلید در رو چرخود و اجازه داد اشک هاش از لایه چشم هاش سراریز شه قلبش رو حس نمیکرد حتی دیگه مثل قبل درد نمیکرد که حسش کنه باید میرفت باید همه چیز رو تموم می‌کرد نه بخاطر این که با موندش زنده زنده داره قلب و روحشو اتیش میزنه بخاطر اینکه هر شب با چشمای اشکی میخوابه نه باید بره چون کسی که سال ها میپرستیدش کسی که از بچگی عاشقش بوده بهش گفت از زندگیش بره بیرون با پشت دستش اشک هاشو پاک کرد و آروم به سمت گوشیش که روی عسلی بود رفت
-به به چی شده که شما افتخار دادین به ما زنگ...
+اون وو
-چیشده
+ب..باهاش حرف زدم
-بهت نگفتم باهاش حرف نزن بهت نگفتم بیشتر از این خودتو نابود نکن
چی بهت بگم هوم
+ میخوام از اینجا برم .. من دیگه نمیتونم اینجا ادامه بدم دارم خفه میشم هر روز دیدنش منو بیشتر اذیت میکنه
-جونگ کوک اون بهت چی گفته راستشو بهم بگو .. تو همونی هستی که با اینکه میدونستی یکی دیگه رو دوست داره بازم خواستی پیشش بمونی چی شده که میخوای بری
-بهم ... بهم گفت از زندگیش برم بیرون
صدای قهقه اون وو پشت تلفن پخش شد و این جونگ کوک رو بیشتر می‌ترسوند
-اون عوضی چی زر زر کرده
+ لطفا .. اون وو لطفا من دیگه نمیتونم یه دعوا دیگه رو تحمل کنم دیگه نمیتونم
اون وو یه نفس عمیق کشید
-به اگوست دی گفتی
جونگ کوک با با یادآوری برادرش لب پاینشو گاز گرفت چطور میخواد به یونگی بگه که میخواد بره اصلا یونگی میزاره که بره نه یونگی به هیچ وج اجازه نمیده
+ نه هنوز بهش نگفتم
-حدس میزدم هنوز بهش نگفتی کوک بهتره بهش بگی .... میدونی که اگوست دی از دروغ متنفره .. پس
+ باشه باشه بهش میگم
بعد از تموم شدن حرف هاش با او وو گوشی رو انداخت رو تخت به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد که که نور چراغ های باغ وارد اتاقش شدن ساکش رو بیرون آورد و وسایلی که نیاز داشت رو ور داشت
_ جای تشریف میبری
خشکش زد نفسش تو سینش حبس شد آب دهنشو قورت داد و به هیونگش که به در اتاقش تکیه داده بود و با چشمای ریز شده نگاهش می‌کرد نگا کرد
+ ه..هیونگ .. من ..من جای نمیرفتم
یونگی اخم کرد و به سمت برادرش رفت
-جونگ کوک تو میدونی از دروغ خوشم نمیاد
+ هیونگ من درو...
-این ساک وسط اتاق چه غلطی میکنه
با صدای داد یونگی چشماشو بست
-یه دلیل برام بیار یه دلیل فاکی برام بیار چرا داری همش بهم دروغ میگی هوم فکر میکنی من متوجه نشدم من توجه همه چیز هستم جئون جونگ کوک اما خودم چیزی نمیگم منتظرم از زبون خودت بشوم
بعد اتمام رسیدن حرفش رو تخت نشست و به جونگ کوک که با استرس لبشو می‌جوید نگاه کرد
-منتظرم شروع کن
+هیونگ من میخوام از اینجا برم
یونگی یکی از ابرو هاشو داد بالا که جونگ کوک ادامه داد
+میخوام یه مدت از اینجا دور شم
-نه تا وقتی دلیل فاکی تو نگفتی پاتو از این عمارت نمیزاری بیرون و از جاش بلد شد و خواست بره که
+هیونگ من دیگه نمیتونم هیونگ لطفا بزار برم من .. من اینجا حس میکنم دارم خفه میشم
-نه جونگوکوک نه اصلا چرا میخوای بری هوم ، نکنه ... موضوع تهیونگه
با اومدن اسم تهیونگ حس کردن روح از بدنش جدا شد
+ت..تهیونگ
-پس درسته میدونستم بین شما یه چیزی هست از همون روزی که ازت درخواست رقص کرد تو هم قبول کردی و تا دیشب که اومد پیشم و گفت میخواد ازدواج کنه
+میخواد ... میخواد ازدواج کنه
یونگی با یه اخم کمرنگ به در تکیه داد و به جونگ کوکی که داخل چشماش برق اشک دیده می‌شد نگاه کرد
-اره بهم گفت میخواد با بکهیون ازدواج کنه
+ بکهیون ..چیزی نگفت منظورم اینکه ..
-نه اونم خوشحال بود، چطور
+هیچی همین جوری پرسیدم
و یه لبخند مصنوعی به هیونگش زد
یونگی خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد بلند شد به سمت تراس رفت وسط حرفاش به جونگ کوک یه نگاه انداخت و بعد تموم شده حرفش برگشت
-باشه میزارم بری
+چیی واقعن
-اره اما با پارک چانیول و لی دونگ مین میری ، مکانی که میری رو من مشخص میکنم و مهم تر از همه بدون هماهنگی با من هیچ کاری نمیکنی
+باشه
****
با استرس لبشو می‌جوید و کل اتاق رو با قدم هاش متر میکرد در اتاق باز شد و چانیول اومد داخل
"اینجا نیست
اون وو که از وقتی اومده با اخم داشت جونگ کوک رو نگا می‌کرد گفت
-الان خیالت راحت شد میتونیم بریم
+آ..آره
از جاشون بلد شدن و از اتاق زدن بیرون از پله ها آروم اومدن پاین وارد آشپز خونه شدن تا از حیاط پشتی به بیرون برن
*صبح بخیر
هر سه تا سریع برگشتن طرف صدا که با بکهیون مواجه شدن چانیول اخم کرد و به جونگ کوک نگاه کرد
"من میرم ماشینو روشن کنم و بدون منتظر موندن جوابش رفت بیرون
-صبح توهم بخیر
*حالت چطوره جونگ کوک
+خوبم ، اگه حرف دیگه برای گفتن نداری ما باید بریم
خودشم از این لحن سردش تعجب کرد بکهیون که گناهی نداشت
*چیزه... نه ... منظورم اینکه
جونگ کوک دست اون وو رو گرفت و از اونجا رفت بیرون بیشتر از این اونجا میموند خودشو با بکهیون باهم اتیش میزد اون وو دستشو از دست جونگ کوک بیرون کشید و گفت
-هی بکهیون که گناهی نداری اینو خودتم خوب میدونی چرا اینجوری باهاش رفتاری میکنی کوک
جونگ کوک با بغض گفت
+نمیدونم دست خودم نیست
اون وو آروم سر جونگ کوک رو برد تو بغلش
-باشه باشه حالا آبغوره نگیر پسر اشکت دم مشکته
جونگ کوک سریعی از بغلش اومد بیرون
+کی گفته من اصلا گریه نمیکنم یه چیزی رفته تو چشم داری شایعه میسازی
اون وو به چشمای کوک اشاره کرد
-معلومه
+یااا
با صدای بوق هر دوتاشون پریدن
" اگه حرف زدنتون تموم شد بپرین بالا
********
-رفت
^اره
-خوبه هرچی دور تر بشه به نعف خودشه
^یااا انقدر سنگدل نباش پسر
-اگه سنگدل نباشی نمیتونی زندگی کنی آدمای مهربون جای توی این دنیا ندارن جونگ سوک
^ از بچه گی همین بودی تهیونگ کله خر و یه دنده
-الان داری به رئیست توهین میکنی لی جونگ سوک
^اگه ناراحتی این حرفو تعریف بگیر
-دلم برای همسر آیندت میسوزه
^یاااا گفتی همسر آیندت یاد اون وو افتادم اونم الان باهاش رفته
تهیونگ نفس پر حرصی کشید
-تنها چیزی که از مسیح میخوام یکم عقل برای توعه
بعد این حرف تهیونگ تنها صدای که تو اون برج پخش میشد صدای خنده های بلند جونگ سوک بود
********

VKOOK/ ParfumWhere stories live. Discover now