part 18💫

13 4 15
                                    

به چشمای سیاهش که دور تا دورش هاله بنفش گرفته بود که نشون دهنده بی خوابی چند شبانه روزش بود خیره بود

نگاهش رو به موهای رنگ شبش
داد "جونگکوکی موهای سیاهت توی تاریکی میدرخشن ، خیلی زیبان"
صدای اون توی سرش پلی میشد و این خشمش رو بیشتر می‌کرد

نگاهش به قفسه ها داد در کشو پاینشو باز کرد
و رنگ مو ها نگاهی انداخت یکی شون رو بدون اینکه بدونه چه رنگیه بر داشت همیشه دوست داشت موهاشو رنگ ‌کنه اما بخاطر اون رنگ نمیکرد
رنگ موهای زیادی رو با علاقه و وس واس انتخاب می‌کرد و میخرید اما قرار نبود رنگشون کنه چون قبلنا اون میگفت "موهای مشکیت رو خیلی دوست دارم"
اما الان همه چی فرق کرده اون الان رو موهای یه نفر دیگه دست میکشه با بغل یه نفر دیگه آروم میشه با نفس اون نفس میکشه و من با خاطرات اون نابود میشم وقتی نیست چیزای که دوست داشت هم نباید باشن هیچ کدومشون

در رنگ مو رو باز کرد و توی کاسه پلاستیکیش ریخت برس رو ور داشت و یکم همش زد برس رو انداخت و دستشو برد داخل کاسه و یکم از مواد رنگ مو رو روی سرش زد هر چقدر بیشتر رنگ رو به
سرش میزد اشک های مرواریدی بیشتری از لای پلک هاش به پاین سقوط میکرد

تا جای که نفهمید کی به هق هق افتاد

کاسه رو به طرف سطل زباله پرت کرد و به موها و دست های غرق رنگش نگاه کرد پوزخندی به حالش زد به طرف دوش حموم رفت بازش کرد و رو به روش ایستاد اجازه داد قطره های آب به تنش بخورند
******************
با همون موهای خیسش روی تخت دراز کشید
در به صدا در اومد

-جونگ کوکی درو باز میکنی

صدای یونگی هیونگش بود باید در رو باز می‌کرد اما نمیتونست بلند شه شاید بخاطر این بود که چند روز گذشته از اتاقش خارج نشده بود و به تمام غذا های که به اتاقش میفرستادن حتی نگاهم نکرده بود و این ضعف چند براربر شده بود
نیاز به یه خواب داشت یه خواب طولانی یه خوابی که توش خبری از کیم تهیونگ و خاطراتش نباشه یه خوابی که بتونه تمام این ها رو به فراموشی بفرسته پلک هاش کم کم داشت دیدش تارتر و صدای در بلندتر میشد

*******************

+چیزی نیست فقط بدنش یکم ضعیف شده پیشنهاد میکنم استراحت کنه و غذا های کلسیم دار بخوره

یونگی سرشو تکون داد و به طرف برادرش رفت روی تخت کنارش نشست

-داداش کوچولو داری چیکار میکنی هوم

آروم خم شد پیشونی کوک رو بوسید
و بلندشد و از اتاق خارج شد در رو آروم بست به طرف طبقه پاین رفت و وارد انباری شد

به بادیگارد های برادرش خیره شد در حدی شکنجه شده بودن که یکیشون بزور انگار نفس می‌کشید

-من شما احمق ها رو چرا استخدام کردم

با نشنیدن جوابی از طرفشون این دفعه بلند تر پرسید

VKOOK/ ParfumWhere stories live. Discover now