part 1

721 45 27
                                    

ماشین جلوی در خونه توقف کرد، مرد جوان به در نگاه کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد :معلوم نیست این دفعه چه نمایشی رو برام راه انداخته.
دستاشو از روی فرمون برداشت و از ماشین پیاده شد، به طرف در رفت و لحظه ای مکث کرد.
شاید بهتر بود برمی‌گشت، امروز اصلا حوصله ی سر و کله زدن با هاسا رو نداشت.
بین تردید رفتن یا موندن بود که دستشو روی زنگ گذاشت و فشردش :هر چی زودتر تموم بشه بهتره...
_بیا داخل عزیزم.
در با صدای تقی باز شد و چوی سان داخل خونه شد، این قدر به این خونه اومده بود که نیازی به راهنمایی نداشت.
داخل خونه شد و به طرف اتاقی که میدونست انتهای سالن قرار داره رفت، هر چی به اونجا نزدیک تر میشد صدای ناله واضح تر میشد.
چشماشو لحظه ای روی هم بست :دوباره...
به اتاق که رسید در نیمه باز رو کامل باز کرد، هاسا روی مبل همیشگیش نشسته بود و با لذت به دو تا اسلیوش چشم دوخته بود :خوش اومدی عزیزم... از خوش امد گوییم خوشت میاد.
نگاه سان به سمت تخت چرخید، دختر جوانی برهنه روی تخت بسته شده بود، چشم‌بند روی چشماش اجازه نمیداد بتونه اطراف رو ببینه.
پسری که هم سنش بود پایین تخت بسته شده بود و سرش بین پاهای دختر بود، در حالی که ویبراتوی توی پشت خودش بود.
بدن هر دو خیس بود از عرق به خاطر لذتی که داشتن میبردن :هاسا اون حلقه رو از اون پسر باز کن بذار راحت بشه...
هاسا با لبخند از روی مبل بلند شد و به طرف تخت رفت، دستشو اروم روی باسن پسر کشید که اونم سرشو بالا اورد و ناله ای پر از خواستن کرد :مامی...
هاسا با دست ضربه ای به باسنش زد :نه بیبی هنوز زوده برای اومدن... زود باش به کارت ادامه بده.
پسر با ناراضیتی سرشو بار دیگه بین پاهای دختر برد که ناله های اون بار دیگه بلند شد، سان دست توی جیب بهشون نزدیک تر شد :چرا دوباره این طوری تنبیه شون کردی.
هاسا با کمی مکث به سمتش نگاه کرد :چون شیطونی کردن...
قدمی به سان نزدیک شد :بیبی های شیطون رو باید حسابی تنبیه کرد مگه این طور نیست.
سان کمی خودشو عقب کشید تا از دسترس دست دراز شده اش دور بمونه :خب چرا منو خبر کردی که بیام. تو که خوب میتونی از پس بیبی هات بربیای.
نگاه هاسا کمی خشن شد، روی مبل برگشت و نشست :قبلا هم بهت گفتم بیا با هم دیگه باشیم... ما میشیم یه زوج ارباب که دو تا لیتل شیطون دارن.
سان چشم گرفت از پسری که به خاطر ارضا نشدن داشت عذاب میکشید :منم قبلا بهت گفتم... لیتلی که دوست دارم باید کم سن باشه، نه یه پسر 28 ساله با یه دختر 29 ساله... و اینکه اصلا دوست ندارم بیبی کوچولومو با یکی دیگه شریک بشم.
چرخید تا از اتاق بره بیرون که صدای ناله ی دردناک پسر بلند شد :مامی... لطفا ...
سان ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت :بهتره بذاری بیاد، تنبیه شده به اندازه ی کافی.
هاسا پوزخندی زد :اگه دوست داری خلاص بشه تو انجامش بده...
اون ویبراتور رو در بیار و خودتو بکن داخلش اون وقت منم حلقه رو در میارم تا بتونه غرق لذت بشه.
سان با نگاهی خنثی و جدی به هاسا نگاه کرد :اون اسلیو توئه هر کاری دوست داری باهاش انجام بده من دیگه میرم.
از اتاق بیرون رفت :فکر کردی میتونی منو گیر بندازی.





یتیم خانه Where stories live. Discover now