part 5

232 26 6
                                    

وویونگ از روی تخت بلند شد و دوباره از پنجره بیرون سرک کشید :پس چرا نمیاد.
سونگهوا که داشت لباسای شسته شده شون رو مرتب می‌کرد از جا بلند شد و به سمت پسرک رفت، کنارش ایستاد و دستشو دورش حلقه کرد :حتما کارش طول کشیده...
وویونگ دستاشو روی شیشه گذاشت و صورتشو کامل نزدیک برد :بهم گفت برام کلی خوراکی میاره...
سونگهوا سر کارش برگشت و مشغول مرتب کردن بقیه ی لباسا شد :پس حتما برات میاره.
وویونگ بدون اینکه دستاشو از شیشه ها برداره سرشو به سمت سونگهوا برگردوند :هئونگ... مینگی هئونگ میخواد بره...میخواد مثل تو که رفتی بره با یه ارباب باشه...
سونگهوا بار دیگه دست از کارش کشید :آره... من مطمئنم مینگی از اون آقا خوشش میاد... چشماش خیلی مهربون بودن.
وویونگ با اشتیاق دل از پنجره گرفت و کنار سونگهوا نشست :مگه دیدیش.
پسر جوان سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد :آره دیدمش... وقتی داشت میرفت دیدمش... خیلی مهربون به نظر میومد.
وویونگ لباشو بهم دیگه فشار داد و کمی خودشو جلو کشید :یعنی مثل اون اربابی که اومد تو رو برد نیست... یعنی مینگی هئونگ رو اذیت نمیکنه.
دست سونگهوا که به سمت لباسی رفته بود لرزید :نه مثل اون نیست.
در اتاق باز شد و مینگی سر حال با یه پلاستیک پر از خوراکی توی دستش داخل شد، جونگهو هم پشت سرش بود، وویونگ از جا پرید و به سمت مینگی دوید :هئونگ بلاخره اومدی.
مینگی موهای وویونگ رو بهم ریخت :آره بچه جون تو چیکارا کردی من نبودم.
چشمای وویونگ روی پلاستیک خوراکی ها افتاد :کاری نکردم... همش میومدم پشت پنجره ببینم تو کی میای... هئونگ اینا رو برای من خریدی.
مینگی پلاستیک رو توی بغل وویونگ گذاشت :آره همه اش برای توئه.
وویونگ خوشحال پلاستیک رو گرفت و روی تختش نشست، مینگی کنار سونگهوا نشست :خوش گذشت.
پسر سر تکون داد که جونگهو هم کنارشون نشست :آدم خوبی بود مگه نه.
مینگی دستاشو به دو طرف کشید :آره خیلی آدم خوبیه... میدونی رفتارش خاصه... یعنی شبیه اربابایی که تا الان اینجا میومدن نیست.
جونگهو دستشو روی شونه ی مینگی گذاشت :باهاش برو... اون ارباب خیلی خوبیه که میخواد این طوری بهت نزدیک بشه... این نشون میده که تو براش مهمی... من مطمئنم که کنارش احساس آرامش خواهی داشت.
چشمای مینگی غمگین شدن :شماها چی... اگه برم دیگه نمیتونم شماها رو ببینم.
سونگهوا لبخندی زد :دیوونه این چه فکریه که میکنی... معلومه که میتونی ما رو ببینی... میتونیم مثل الان با هم ارتباط داشته باشیم... درسته کمتره اما بازم میتونیم با هم باشیم.
نگاه مینگی بین اون دو نفر چرخید :یعنی شما میگین باهاش برم.




زن جوان پاشو روی پای دیگه اش انداخت :من اسلیوم رو برای رفع نیاز جنسی نمیخوام... من ازدواج کردم اسلیوی که با خودم ببرم فقط برای رفع نیاز خودم و اونه... یه اسلیو با مازوی بالا.
این سونگ پرونده‌ی سونگهوا رو که جلوش باز بود کمی عقب هول داد :پس رفع نیاز جنسی اسلیو چی.
رزالی پاش رو پایین آورد :در صورتی که نیاز داشته باشه بهش کمک میکنم.
صدای آروم پیام موبایلش باعث شد تکونی بخوره... هونگ جونگ خمیازه ای کشید و روی تخت نشست.
دستشو به سمت موبایلش برد و اونو برداشت، یه پیام بود از طرف رزالی... توی جاش پرید و پیام رو باز کرد :تا ظهر خودتو برسون خونه باید در مورد یکی از قرارداد ها با هم صحبت کنیم.
لبخندی روی لب هونگ جونگ نشست :حسش خوابیده دوباره مهربون شده.
هونگ جونگ خمیازه ای کشید و از تخت بیرون اومد، لباسش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون اومد، به سمت اتاق سان رفت و در رو باز کرد. مشخص بود دوستش بیداره.
به تخت نزدیک شد و روشو کنار زد که دید سان سرشو گرفته و صورتش توی هم دیگه ست :یه کلمه حرف بزنی من میدونم با تو.
هونگ جونگ خندید :مگه مجبوری اون قدر بخوری که حالا این طوری سردرد بگیری.
سان عصبی و بدخلق بالش رو از زیر سرش برداشت و سمت هونگ جونگ پرت کرد :عوض سرزنش کردن من برو برام یه سوپ درست کن...
هونگ جونگ کنارش نشست و بازوهای سان رو گرفت و بلندش کرد :اون که باشه اما نمیخوای از رئیست شکایت کنی... نمیخوای بهش بفهمونی نباید همچین کاری بکنه و طرحت رو بدزده.
سان پوزخندی زد :تو که این طور چیزا رو میدونی چرا همچین چیزی میگی... وقتی قدرت دست اونو... وقتی همه قبولش دارن... وقتی من یه کارمند جزئی هستم که به غیر بخش خودم کسی منو نمیشناسه... وقتی کسی از اینکه چقدر کارم خوبه خبر نداره برم پیش کی شکایت کنم... تو میدونی رئیس کیم تا الان برای شرکت چقدر کار انجام داده بعد به نظرت اونا رهاش میکنن و طرف کسی رو میگیرن که تا حالا هیچ کاری برای شرکت نکرده... نه دوست عزیزم با شکایت کردن فقط باعث میشم خودم بیکار بشم.
اینبار لبخندی پر درد روی لب آورد :میدونی گاهی وقتا یا خودم میگم شاید باید بیشتر تلاش کنم تا بتونم خودمو بالا بکشم...
هونگ جونگ فشار نرمی به بازوهای دوستش آورد :سان تو نباید خودتو مقصر بدونی... تو داری خیلی تلاش میکنی، نباید فکر کنی توی کار کردن کم میذاری برای همین اوضاع برات این جوری پیش میره... نه این اشتباهه تو فقط نباید بذاری...
سان نگاشو به چشمای هونگ جونگ دوخت :آدما سرمو کلاه بذارن...
هونگ جونگ ابروهاش رو بالا داد :خب دقیقا اینو نمیخواستم بگم اما تقریبا درست گفتی.
سان بازوهاشو از توی دستای هونگ جونگ بیرون آورد و خودشو روی تخت انداخت :سرم داره میترکه نمیخوای برام سوپ درست کنی.
هونگ جونگ خنده ای کرد و از جا بلند شد :تا تو یه حموم بکنی منم برات آماده اش میکنم.




یتیم خانه Where stories live. Discover now