part 37

132 18 2
                                    

ماشین رزالی جلوی در متوقف شد و زن جوان بیرون اومد، آروم در خونه رو باز کرد و داخل خونه شد، حیاط بزرگ رو رد کرد با دیدن ماشین سان لبخندی روی لبش نشست :بعد از تنبیه سونگهوا میگم چه نقشه ای ریختم.
داخل خونه اومد، از توی آشپزخونه صدا میومد و این یعنی هونگ جونگ و به احتمال زیاد سان توی آشپزخونه هستن و دارن صبحانه رو آماده میکنن :یادم باشه غذا درست کنم و بیارم خونه.
به سمت اتاق سونگهوا رفت و آروم در رو باز کرد نمیخواست اگه پسر خواب باشه بیدارش کنه.
داخل اتاق رفت که با دیدن سونگهوا نشسته روی تخت جا خورد، صورت پسر رنگ نداشت و نگاش خیره بود روی زمین... شلوارش پاش نبود و لباساش روی زمین ولو بود :سونگهوا...
سر پسر جوان آروم بالا اومد، سفیدی چشماش سرخ سرخ بود و فکر درگیرش کاملا توی چهره اش نمایان شد. رزالی سریع به سمتش رفت، کنارش نشست و دستاشو دور تن پسر حلقه کرد :چی شده عزیزم... چرا به این حال افتادی.

سونگهوا که فقط منتظر همین آغوش بود سرشو روی شونه ی رزالی گذاشت و بغضش ترکید :اماه...
رزالی با همین کلمه فهمید حس سونگهوا رو... پسرش نیاز به روی ارباب بودن رزالی نداشت الان نیاز به مادر داشت، رزالی بوسه ای به سر سونگهوا زد و شروع کرد ناز کردن موهای پسر :چی شده... با خودت چیکار کردی.
سونگهوا میون گریه شروه کرد به گله کردن :آقای کیم دیشب گفت من تنبیه میکنه... من کلی منتظرش بودم اما نیومد... رفتم دیدم خوابیده... خب اگه نمیخواست منو تنبیه کنه چرا اسمش رو آورد... چرا گفت من باید تنبیه بشم.
رزالی بیشتر سونگهوا رو توی آغوش فشرد، حس سونگهوا به هونگ جونگ واضح بود... پس دلیل بهم ریختگی و غر زدن های این مدت هونگ جونگ این بوده... رزالی حدس میزد که سونگهوا اعتراف کرده باشه به هونگ جونگ و مرد جوان از سونگهوا دوری کرده و دلیل تغییر رفتار هر دو همین موضوع :گریه نکن پسرم... من ازش میپرسم که وقتی گفته تنبیه ات میکنه این کار رو نکرده... بلند شو برو دوش بگیر و لباس عوض کن... اگه هم حست اذیتت میکنه اماه میتونه پسر شیطنتش رو تنبیه کنه.
سونگهوا هنوزم گریه میکرد، دلش شکسته بود از کار هونگ جونگ :دلم یکم تنبیه میخواد.



وویونگ سر میز نشسته بود و دستاشو زیر چونه اش گذاشته بود و به هونگ جونگ و سان نگاه می‌کرد که دیگه صبحانه رو تقریبا آماده کرده بودن :ددی من گشنمه آماده نشد.
_چرا وویونگی الان دیگه تموم میشه.
هونگ جونگ به سمت کابینت ها رفت تا میز رو بچینه :میخوای کمک کنی تا میز رو بچینم.
وویونگ از پشت میز بلند شد :آره.
هونگ جونگ ظرفای مورد نیاز شون رو از توی کابینت در میاورد و به وویونگ میداد، اونم اونا رو روی میز میذاشت :سونگهوا هئونگ بیدار شدی.
وویونگ کاسه های توی دستش رو روی میز گذاشت و محکم سونگهوا رو بغل گرفت :دیگه عصبانی نیستی.
رزالی پشت سر سونگهوا داخل آشپزخونه  شد :سونگهوا که عصبانی نبود... فقط یکم ناراحت بود اونم نه از تو.
وویونگ به رزالی نگاه کرد :از شما ناراحت بود.
رزالی لبخند روی لبش رو بزرگتر کرد، این طرز نگاه وویونگ اونو یاد پسر کوچولوی خودش مینداخت :آره از من ناراحت بود که دیر بهش سر زدم.
وویونگ دوباره به سونگهوا نگاه کرد :چون تنها بودی ناراحت بودی... منم چند روز همین طوری از صبح تا شب توی موتل تنها بودم تازه از اتاق نمیتونستم بیام بیرون... الان که من اینجام خوشحال میشی... چون هیچ کدوم تنها نیستیم.
سونگهوا بازم بغض کرده بود، چرا این حرفای ساده ی وویونگ میخواست اونو به گریه بندازه، دستاشو دور کمر وویونگ حلقه کرد :آره خوشحالم... خیلی خوبه که با هم دیگه باشیم.
وویونگ روی پنجه ی پا بلند شد و گونه ی سونگهوا رو بوسید، بعدم دستشو گرفت و پشت میز نشستن، رزالی کنار سونگهوا نشست و رو به دو مرد جوان که داشتن اونا رو نگاه میکردن گفت :برای امروز که برنامه ندارین.
هونگ جونگ و سان بهم دیگه نگاه کردن :نه خانم.
رزالی به غذایی که سر میز قرار داشت و نگاهی کرد و مشغول کشیدن برای سونگهوا و وویونگ شد :خوبه چون من باهاتون کار دارم.



یتیم خانه Where stories live. Discover now